خاطرات امپول زدن درکلینیک

خواص دارویی و گیاهی

تو بیمارستان داشتیم با استادمون علائم اختصاری دارو ها رو مرور می کردیم که مثلا آمپول میشه Amp یا تبلت (قرص) میشه Tab

استاد پرسید شیاف چی میشه ؟منم به هوای اون یکیا و بر وزن اونا سریع گفتم شیف !!!خاطرات امپول زدن درکلینیک

چشما ی استاد گرد شد تازه فهمیدم چه سوتی دادم نگو  میشد !supp

حالا خاطره:

اورژانس عصر كار بودم. نزديكاي اخر شيفت يه عروس خانمي را با لباس سفيد عروسي در حالي كه به شدت ضعف داشت و بيحال بود در معيت داماد شيك پوش فلك زده و كلي همراه يكدفعه اي به اورژانس اوردند. مادر عروس ميگفت كه امروز مراسم عقدكنان بوده و امشب هم مجلس عروسي دارند و ميگفت دختر بيچاره چند روزه كه مشغول خريد و دعوت و خلاصه كار و باراي امروز بوده و خواب و خوراك مناسبي نداشته و حالا هم از شدت خستگي ضعف كرده و سر سفره عقد غش كرده و افتاده رو زمين. بيچاره داماد هم نميدونست كه بايد چكار بكنه. پزشك اورژانس اطمينان داشت كه عروس خسته، ضعف كرده ولي براي اطمينان گفت با گلوكومتر هم قند خونشا چك كنند. از نوك انگشتش كه نمونه خون گرفتيم باورمون نميشد گلوكومتر (15) را نشون ميداد. توي همراه ها و بخصوص خانواده داماد پيچيد كه عروس ديابت شديدي داره و بهتره تا دير نشده عروسي را كنسل كنند. حال و روز داماد بر سر دوراهي مونده را خودتون بهتر ميدونيد. پزشك اورژانس گفت كه علايم با قند بالا اونهم تا اين حد، اصلن بهم نميخوره. يه بار ديگه از همون انگشت تست گرفتند و باز هم جواب بالا بود. يه رگ واسش گرفتيم و يه قند اورژانسي از رگش فرستاديم. جواب اومد –باور كنيد-((6))!!!اينجا بود كه يكي از بچه هاي پرستاري فهميد ايراد مال چيه؟؟تست خون اول را از همون انگشتي گرفته بودن كه عروس خانم عسل به دهان داماد گذاشته بود !!!!!

یه چیز بگم شاید تعریف از خودم باشه ولی از  همون اول همچی با اعتماد به نفس تزریق میکردم که همه خدا قوت بهم میگفتند 

تازه عروسی کرده بودم یه برادر شوهر دارم که دم به ساعت مریضه و سرما خوردگی میگیره زمستون بود اونم حسابی مریض بود همسرم خونه نبود رفته بود ماموریت منم که تنها بودم رفتم خونه ی پدر شوهرم دست بر قضا برادر شوهره مریض بود حسابی، نای تکون خوردن نداشت  اتفاقا موقع آمپولاش بو د هوا هم خیلی سرد بود و یه عالمه هم برف اومده بود چه کنم چه کنم میکرد که من گفتم اگه موافق باشه من آمپولشو بزنم اونم قبول کرد تو اتاقش رفت رو تختش دراز کشید و من و صدا کرد منم رفتم و آمپول و آماده کردم 

آمپوله پنی سیلین بو د اگه مطلع باشین پنی سیلین پس از هواگیر کردن باید سریع تزریق بشه و گرنه تو سر سوزن رسوب میکنه و نمی شه تزریقش کرد برای همین هم بالای سر مریض خیلی سریع هواگیری میشه این و داشته باشین حالا از اتاق برادر شوهر ه بگم یعنی شاید اغراق باشه ولی باور کنین هوای بیرون خیلی گرم تر از هوای داخل اتاق بود از لابه لای پنجره ها هوا که چه عرض کنم انگار گردباد تو اتاق می اومد حالا فهمیدم بیچاره چرا همیشه مریضه خلاصه .آمپول و هواگیر کردم اما هوای اتاق به حدی سرد بود که تا آسپیر ه کردم و خواستم تزریق کنم مواد تو سرسوزن رسوب کرد و تو نرفت مجبور کشیدم بیرون و سر سوزن رو عوض کردم یه جای دیگه خواستم تزریق کنم ایندفعه هواگیری و آسپیره رو سریعتر انجام دادم ولی باز یه ذره که مواد رفت تو دوباره سر سوزن رسوب کرد دوباره معذرت خواهی کردم و خواستم که سرسوزن رو عوض کنم ودوباره بقیه آمپولو تزریق کنم که فریاد اون بیچاره بلند شد که بابا نخواستم مگه میخوای اینجا آبکش درست کنی 

از خجالت داشتم میمردم گفتم به خدا تقصیر من نیست هوای اینجا سرده و اینجوری شد که اون آمپول آخر سر تزریق نشد و بعدها که یادمون می افتاد میخندیدیم

این خاطره ی دوستمه که باهم رفته بودیم درمانگاه تا امپول بزنهاسمش مهرزاده. حالش خیلی خراب بود و بردمش دکتر و اونم سه تا پنی سیلین تجویز کرد.وقتی مهرزاد فهمید شروع کرد به داد که من از امپول میترسم و نمیام.خیلی دعواش کردم و با کلی تهدید که ابروتو میبرم بردمش تزریقاتی.اونجام خداروشکر همه مرد بودن وگرنه از جیغای مهرزاد نمیشد تو چشم کسی نگاه کرد.دقیقا شده بود مث رنگ دیوار. دکتره دید خیلی میترسه گفت بیارش تو اتاق خودم.. اروم اروم بهش میزنم. هرکار کردم دراز بکشه دراز نکشید. هرچی قربون صدقه ش میرفتم فایده نداشت.دیدم
داره راضی میشه که شلوارشو باز کنه. منم مهلت ندادم (اخه امتحان داشتیم و
باید سریع میرفتیم) و سریع شلوارشو کشیدم به طوری که بنده خدا افتاد زمین. و
رد سریع بلند شد. و دکتره هم دید حریف نمیشه گفت باشه تو پات میزنم.
این خنگ هم باور کرد. و دکتره گفت باید محوطه ی وسیعی رو الکل بزنم.و
تا مهرزاد بره بجنبه ، ایستاده زد. جیغش هنوز تو گوشمه. و بی حال شد و
گذاشتمش رو تخت و دکتره هم دوتای دیگه رو با بی رحمی تمام زد..اخرشم نتونس سرجلسه امتحان بره. تا سه ساعت رو شکمش خوابیده بود و نگامم نمیکرد : ( چقدر ظالمم

اولین بار که خواهرم خواست به من امپول بزنه من دل تو دلم نبود. هی گفتم
بیخیال میرم بیرون و قبول نکردن. گفتم اخر منو ناقص میکنه ولی قبول
نمیکردن. اقا ما رو خوابوندن رو تخت و منم مث این بچه کوچیکا اماده داد زدن
بودم و خواهرم شروع کرد به تعریف کردن خاطره ی سوتی دوستش.. منم همینطوری
درحال گوش دادن بودم دیدم خواهرم بالاسرم نیست.کفری شدم. لباسمو کشیدم بالا و رفتم دعواش کنم که چرا سرکارم گذاشتی دیدم سرنگ خالی کنارمه و پنبه الکل خونی هم رو زمینه.دمش گرم خیلی خوب زد. هیچی حالیم نشد. و الانم دارم میرم الکل بخرم پنی سیلینمو بزنه : )

بعد از صبحانه همراه مامانم و زندایی رفتیم مهمانی واسه نهار من سوپ خوردم هر چی زمان میگذشت درد من میشد بعد از نهار رفتم تو اتاق بخوابم دایی من هم تو همون اتاق خواب بود من اصلا نمیتونستم بخوابم شدت درد زیاد بود بلند شدم نشستم سرم میگرفتم فکم میگرفتم فشار میدادم داشتم از درد میمردم دایی گفت عزیزم خوبی گفتم اره گفت اگه درد داری بگو دایی گفتم نه دایی جون خوبم گرفتم خوابیدم دایی هم خوابید این اتفاق چند بار افتاد دیدم اینجوری نه من خواب میرم نه دایی اخه دایی باید دوباره میرفت سر کار اینجوری اصلا نمیتونست استراحت کنه اومدم از اتاق بیرون تا دایی راحت بخوابه مامانم گفت بیا میوه بخور موز برام ریز کرده بود با چنگال له کردم خوردم وای درد من شد پسر داییم بغل کردم رفتم تو حیاط باهاش بازی کردم تا دردم یادم بره ولی میشد به هیچ کس هم هیچی نمیگفتم همه میپرسیدن خوبی چرا بیحالی میگفتم خوبم چیزی نیست تا شب اونجا بودیم وقتی برگشتیم خونه دایی تا رفتیم داخل حال من به حدی بد شد که مامانم و زندایی ترسیدن من بدنم سرد سرد شده بود همینجوری میلرزیدم بلند بلند گریه میکردم میگفتم خیلی درد دارم نمیتونم دیگه تحمل کنم مامانم و زندایی گفتن چرا زودتر نگفتی مامانم زنگ زد مطب پرستاره گفت اقای دکتر رفته بیاریدش مطب تا نگاه دندونش کنم مامانم گفت نمیتونی تا فردا تحمل کنی زندایی گفت این همین الان حالش خرابه چه جوری صبر کنه مامانم به دایی زنگ زد محل کار دایی به خونشون نزدیک بود 

رفتیم اونجا با دایی و مامانم رفتیم مطب دایی تو راه میگفت عزیزم من ظهر ازت پرسیدم خوبی درد داری چرا حرفی نزدی گفتم دایی من نمیدونستم فکر میکردم این دردا طبیعی هست و باید تحمل کنم همش جیق میزدم گریه میکردم دایی گفت اقا لطفا سریعتر حالش بده مامانم به دایی گفت بدنش خیلی سرده دایی دستم گرفت گفت اقا سریعتر من همش جیق میزدم دایی دارم میمرم دایی گفت تحمل کن عزیزم الان میرسیم

وقتی رسیدیم پرستاره تا من و دید گفت چی به روزت اومده من با چند تا پرستار رفتیم تو اتاق معاینه اون پرستاره وقتی دهنم دید گفت وای تمام لثه هات زخم شده لپت از داخل زخم شده کی ارتودنسی کردی گفتم امروز صبح زود گفت چی امروز صبح بعد الان اومدی مطب از صبح تا حالا چه جوری تحمل کردی درد زخم لثه خیلی زیاده بعد اون سیم هایی که اضافه بود چید به مامانم گفت بیاد داخل وقتی اومد گفت خانم شما میدونید خدا چه صبری به دختر شما داده وقتی پرستاره همه سیم های اضافی رو چید دردم خیلی کمتر شد با کمک دایی و مامانم برگشتیم خونه ولی تا چند روز واسه غذا خوردن اذیت میشدم و وقت غذا خوردن رو لثه هام پنبه میذاشتم

حدودا دو هفته بعد خاطره مسعود قرار بود با مدرسه بریم مشهد یه کم سرما خورده بودم میخواستم قبل رفتن ب مسعود بگم قرصی چیزی بده خوب شم ک آقا بدون خداحافظی با من رفته بود با دوستاش دماوند هیچی دیگه تو مشهدم یه عالمه برف اومده بود برف بازی و تا صبح پیاده راه رفتن تو خیابونا همه مریض شدیم بابام اینا و مامان بزرگم رفته بودن شهرستان قرار بود عمه مینوم(با مسعود دوقلون) بیاد دنبالم برم خونه اون تو راه آهن منتظرش بودم یهو مسعود اومد ای خدا این از کجا پیداش شد رفتیم خونه گفت بیا بشین معاینت کنم معاینه کرد گفت اووووف چ کردی تو آخه با قرص خوب نمیشی گفتم نههه من آمپول نمیزنم آخرین بار دوسال پیشش آمپول زده بودم اونم یدونه کوچولو گفت نمیشه رفت داروارو گرفت اومد سه چهار تا آمپول توش بود من قیافه شونو دیدم داشتم سکته میکردم مونده بودم چیکار کنم مسعودم گیر داده بود باید بزنی گلوت خیلی بد عفونت داره رفت تو اتاقش منم مانتوتنم بود شالمو انداختم سرم بدون اینکه بدونم دارم چ غلطی میکنم رفتم از خونه بیرون سر کوچه تازه فهمیدم ساعت 2 نصفه شبه دختر تنها تو خیابون خونه مینو یه چهارراه پایینتر از ما بود بدو رفتم خونه اون حالا بماند ک چن تا ماشین گیر داد و من از ترس داشتم میمردم ب چیز خوردم افتاده بودم دیدم مسعود 2 بار زنگ زده یه عالمه پیام اولش زده بود کجایی و اینا ولی تو بعدی مثلن زده بود پیدات کنم خودم میکشمت ب مینو ام زنگ زد چون جای دیگه ای غیر خونه مینو نداشتم مینو بهش نگفت من اونجام ولی یه ربع بعد زنگ خونه رو زد خیلی عصبانی بود مینو گفت برو تو اتاق من ردش کنم بره از گوشه در میدیدم اومد تو بدون اینکه ب مینو توجه کنه شرو کرد گشتن خونه در اتاقی ک من بودمو باز کرد قیافه اش خیییلی ترسناک شده بود مث چی ترسیده بودم یه جوری زد تو گوشم پرت شدم گوشه اتاق اگه مینو نبود جدی منو میکشت بزور سوارم کرد بعدشم ک رسیدیم بزور پیاده ام کرد هی بهش میگفتم خودم میام گوش نمیکرد از لباسم گرفت کشون کشون برد پرتم کرد تو اتاق داد زد احمق نمیگی نصفه شب میبرن یه بلایی سرت میارن؟ها؟میبردنت چه خاکی تو سرت میکردی؟یه جو عقل تو کله ات نیس حالام انقد بمون اینجا تا بمیری یه جوری داد میزد میگفتم الانه پرده گوشم هیچ شیشه های خونه بریزه رفت بیرون منم انقد گریه کردم خوابم برد فرداش ک بیدار شدم حالم خیلی بد بود انقدم دیشب مسعود منو اینور اونور پرت کرد تمام بدنم درد میکرد صورتمم کبود شده پسره ی وحشی از قرصایی ک تو کیسه داروا بود خوردم ولی حالم خیلی بد بود همشم حالم بهم میخورد بیخیال قهر کردن شدم زنگ زدم ب مسعود خیلی عادی گفت ب من هیچ ربطی نداره گوشیمو پرت کردم خورد ب گلدون هردوشون شکستن نشستم گریه کنم ک زنگ زد تا گفتم بله گفت اگه آمپولاتو میزنی بیام خونه اگه نه نیام مونده بودم چی بگم دلم میخواست بیاد گفتم باشه میزنم بیا اومد خونه درجا رفت سر داروا سه تا آمپول آماده کرد صدام کرد برم تو اتاق رفتم تو اتاق تازه دید چ بلایی سر صورتم آورده قیافش ناراحت شد گفت ببین چیکار میکنی؟گفتم من؟؟تو زدی گفت تقصیر خودت بود بیا بخواب بزنم اینارو کار دارم خوابیدم خیلی استرس گرفته بودم فقط دلم خوش بود ک با بیحسی میزنه چون شیشه لیدوکائین دیدم رو میز(خوبیش اینه خودش میترسه نهایت سعیشو میکنه طرف دردش نیاد)  اولی رو زد اصن نفهمیدم بعدی یه کم درد داشت ولی  هیچی نگفتم عادت ندارم زیاد صدام در بیاد سومی درد داشت یه آی کوچولو گفتم ک گفت الان تموم شه و بعدشم کشید بیرون گفت استراحت کن خود بیشعورشم رفت بعدش اس داد رو صورتت یخ بزار ورمش بخوابه مینو اومد پیشم قبل اینکه مسعود بیاد رفت منم یه بند داشتم مسعودو فوش میدادم شب تشریف فرما شد دوتام غذا گرفته بود رفت خودش شرو کرد خوردن گفت هوی میمون بیا بخور نمیری حرف زدنش مث همیشه شده بود خوشحال شدم (کلن ابراز احساساتش منو کشته)جواب ندادم گفت تو حالت عادی آدم رغبت نمیکنه تو صورتت نگاه کنه بس ک ماشالا خوشگلی بیا بخور صورتت لاغر شده دیگه اصن نمیشه نگات کرد بدبخ داداشم ک تو رو دستش میمونی گفتم فلن داداشت بیاد ببینه صورت دخترشو چ شکلی کردی غذا پرید گلوش گفت مرگ من بابات اینا اومدن یه کرمی چیزی بزن روش ببینه منو میکشه خیلی قیافه داشتی حالام ک این شکلی شدی صددرصد میمونی رو دستش گفتم هرچیه از تو بهترم رفتم غذا خوردم گفت اگه حالت خوب نی اونیکی آمپولم بزنم گفتم نه خوبم  گوشیمو گلدون شکسته رو دید گفت اینارو چرا شکوندی ب همه ی محاسنت زنجیری بودنم اضافه شد اینا از اثرات ترشیدگیه ها فردا مرضی(ب مامان بزرگم میگه مرضی اسمش مرضیه اس)بیاد ببینه گلدونشو شکوندی جفتمونو بیرون میکنه فرداش اومد برام ی گوشی نو خریده بودخاطرات امپول زدن درکلینیک

شبنمم. خاطره دوممه

گفته بودم که همسرم کیا پزشکه .این خاطره اولین امپولیه که کیا بهم زد

ماه اول زدیمون بود که شدیدا سرما خورده بودم. شدید میگم ینی شدیدا. لبه موت بودم ینی

اون اوایل برعکس الان حسابی از کیا خجالت میکشیدم و موذب بودم. حتی به سختی میزاشتم موهامو ببینه و اونم اصلا خوشش نمیومد. به انیرم حسودی میکرد 😀 چون خیلی باهاش راحت بودم ولی با کیا اونطور نبودم.

خب حالا میرسیم به جایی که منه بیچاره سرما خورده بودم :/ کیا نمیدونست که من میترسم از امپول و قرصم نمیخورم. پس لطف کرد و بعده معاینه جفتشو برام نوشت. گفت میره داروها رو بگیره و منم از خجالتم لال شده بودم و چیزی نگفتم بهش.

وقتی برگشت دیدم ردی نکرده و دوتا بسته قرص و شیش تا امپول و یه سرم و یه محلول اب و نمک برا قرقره گرفته. با سرم مشکلی ندارم. کلا در صورتی که بتونم محله تزریقو ببینم نه تنها اذیت نمیشم بلکه خوشمم میاد. 

کیا دید خیره رو پلاستیکه دستشم با یه لبخند اسم امپولا رو که الان یادم نیست بهم گفت و بقیه رو هم برام توضیح داد که چی هستن.

بعد گفت پنبه و الکل داری؟ منم گفتم اره پنبه تو کمدمه و الکلم از مامان بپرس چون نمیدونم کجاست. باشه ای گفت و دو مین بعد با الکل برگشت و پنبه رو از تو کمدم برداشت و مشغوله اماده کردنه امپولا رو میزم شد. منم با خجالت رو تختم نشسته بودم. شاید باورتون نشه ولی اصلا نگرانه درده امپولاش نبودم. نگرانیم از خجالتم بود. خیلی دلم میخواست امیر هم باشه ولی خب نبود   

سه تا از امپولا رو اماده کرد و گفت دوتای بعد رو تو سرمم میریزه. به منم گفت دراز بکشم . منم با خجالت و بغضی که دلیلش درد نبود دراز کشیدم.شلوارمو کشید پایین و گفت عزیزم تکون نخور خب؟اروم گفتم باشه. گفت افرین خوشگله من. سعی کن اروم باشی چون هرسه حدودا دردناکن. (انصافا هم دردشون زیاد بود)

پنبه کشید و با یه بسم الله فرو کرد داخل که یه تکون کوچولو خوردم که گفت اروم باش شبنم الان تموم میشه. باهام حرف میزد تا مثلا حواسم پرت بشه ولی من اصلا نمیشنیدم چی میگه. :/ درش اورد و جاشو با پنبه فشار داد که لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم اخخخخخ. گفت افرین خانومه قویه من. تحملت عالیه گله من

سمت دیگه رو پنبه کشید و فرو کرد. این دردش از قبلی بود . از درد عرق کرده بودم و چشمامو رو هم فشار میدادم و لبمو گاز میگرفتم ونفس عمیق میکشیدم. اشکم داشت در میاومد که کشید بیرون.

بازم تشویقم کرد بخاطره تحملم و سمتی رو که امپوله اول رو زده بود پنبه کشید و فرو کرد. این با قبلیا فرق میکرد. نمیتونستم تحملش کنم. خیلی خیلی بد بود. کاملا حس میکردم دارم فلج میشم . ازاولش اروم ای ای کردم که دیدم کیا میگه اروم باش و تحمل کن. حسابی عصبی شدم ازین که دید دردم زیاده و بیرون نیاورد. بغضی که شامله خجالت و ناراحتیم بود شکست و اشکام جاری شد و درد داشتم. ولی دردش کمتر از ناراحتیم بابته بی خیالیه کیا بود. وسطاش بود که گیا گفت شبنمم تو رو خدا گریه نکن. سخته برام درد کشیدنت. بدترش نکن با اشکات. یکم اروم شدم با حرفاش ولی خب درد و خجالتم هنوز پابرجا بود که کشید بیرون و جاشو با پنبه فشار داد که با صدایی که به ناله شباهت داشت گفتم اییییییییییییی بسه کیا  کیا گفت ببخشید عزیزم ازینکه مسببه درد کشیدنت شدم. یکم که اروم شدم شلوارمو درست کردمو و میخواستم برگردم که کیا خودش برم گردوند و با دستمال اشکامو پاک کرد و چشمامو بوسید و گفت گریه نکن دیگه. شبنمه من قویه. (قشنگ از خجالت ذوب که نه بخار شدم)بعد استینمو داد بالا و گفت سرمتم که بزنم راحته راحت میشی. منم که عشقه سرم. ریلکس دراز کشیدم تا بزنه برام. وقتی که زد یکم بالا ترشو بوسید و گفت ببخشید. منم هیچی نگفتم تا پررو نشه:)) بعد اون روز من خیلی باهاش راحت شدم.امیرم وقتی فهمید من بی جیغ امپول خوردم شاخاش در اومد از تعجب D: مدیونین فک کنین همیشه کولی بازی در میارم که ناراحت میشم . خخخ

دوسال پيش دندون عقلم ميخواست دربياد خيلييي اذيت بودم خيلييي بعد از چند روز يه چيزي اندازه فندق زير لثم دراومد خيلييي دردناك بود واقعا داشتم از درد ميمردم حتي نميتونستم خرف بزنم به زور يه چيكه آب ميخوردم هرچيم مامان بابا و دايي ميگفتن بريم دندونپزشك ببينه نميرفتم و ميزدم زير گريه يه روز عصر دايي زنگ زد گفت هنوز اذيتي ؟گفتم اره بهم گفت بيا بريم يكم بيرون حالت عوض شه منم اولش قبول نكردم ميگفتم حالم خوب نيست و نميام دايي خيلي اصرار كرد قبول كردم دايي اومد دنبالم رفتيم يكم بيرون گشتيم يهو ديدم دايي جلوي ساختمان پزشكان ايستاد گفت دايي پياده شو منم زدم زير گريه ميگفتم دايييي خيليييي بدي خيليييي دروغ گفتي بهم دايي از ماشين پياده شد در ماشينو باز كرد منو پياده كرد نشوندم روي صندلي كنار ساختمون بهم گفت دايي ببين چقدر حالت بده ببين نميتوني غذا بخوري هرشب گريه ميكني دوست داري همينجوري اذيت باشي؟گفتم نه ولي از دندونپزشكي ميترسم(اينم بگم من تا اون موقع اصن حتي واسه چكاپ معموليم نرفته بودم دندونپزشكي)دايي گفت مگه تا حالا رفتي كه ميترسي؟گفتم نه گفت پس پاشو بريم دكتر ببينه باور كن ترس 

نداره دايي جون باشه؟منم ديدم دايي خيلي ناراحته قبول كردم ولي شرط گذاشتم اگه گفت بايد امپول بزني نزنم دايي هم قبول كرد

وقتي رفتيم غير از من يه نفر ديگه هم بود كه ميخواست جراحي كنه دندون عقلشو از حرفاي من و دايي فهميد منم دندون عقلم اذيتم ميكنه باهام حرف زد گفت من دوتا از دندوناي عقلمو جراحي كردم الانم اومدم سوميو جراحي كنم اصنم درد نداره و اين حرفا دايي هم گفت ببين ميگه درد نداره تا منشي صدا زد كه بريم تو اتاق دكتر من دوباره بغض كردم دايي سرمو بوسيد گفت پاشو دختر گلي منم با بغض رفتم دكتره يه آقاي خيلي جووني بود كه ميشد دوست همكار دايي و اولش كلي با دايي حرف زد و با من بگو بخند كرد و گفت ديروز دندون عقل دختر خواهرشو جراحي كرده بعدشم دايي واسش همه چيو توضيح داد اونم گفت بشين رو صندلي ببينم با لحن خيلييييي مهربونيم گفت(چقدر رفتار يه پزشك تو كم شدن استرس تاثير داره واقعا)منم نشستم رو صندلي دكتر معاينه كرد دندونمو بعدشم گفت بريد عكس بگيريد از دندون و بيااييد رفتيم عكس گرفتيم برگشتيم دكتر گفت بايد جراحيش كني اين دندون درنمياد كه من زدم زير گريه گفت اااااا دختر خوب من فكر كردم تو خيلي شجااااعي گريه نداره كه منم گفتم دايييي نه ميترررسم دايي گفت زندگيم درد نداره كه دكتر گفت بشين رو صندلي دختر خوب نگرانه هيچيم نباش باشه؟منم با بغض و ترس فقط نگاش كردم زد زير خنده دايي هم خنديد دستمو گرفت نشوند رو صندلي دكتر يه پلاستيك صورتي كمرنگ اورد گذاشت رو لباسم بعدشم ايستاد بالا سرم و امپولو اماده كرد دايي هم پيشم ايستاده بود دستمو گرفته بود ميبوسيد دستمو سرمو ناز ميكرد دكتر اومد گفت دختره خوب باز كن دهنتو منم گفتم نههه گفت ااااا يني اينقدر شجاعي بدون بيحسي جراحي كنم؟دايي خنديد ولي من اصن تو شرايطي نبودم كه بخندم ديگه دايي كلي باهام صحبت كرد منم ديگه گذاشتم امپولو بزنه كه زياد درد نداشت يه كوچولو فقط سوز داد اولش بعدم يه امپول ديگه هم زد گفت درد داشت؟گفتم نه بعدش گفت چند دقيقه صبر ميكنيم تا بيحس بشه بعد كارو شروع ميكنم باشه؟منم سرمو تكون دادم دايي سرمو بوسيد دكتر گفت واااي چقدر لوسش كردين دايي خنديد بعد از چند دقيقه دقيقااا نصف صورتم بيحس شده بود دقيقا از زي

چشمم تا يكم زير دندونم نصف دندو و دقيقا نصف زبونم بيحس شده بود احساس ميكردم صورتم كج شده دكتر با نوك انگشتش يكم ضربه زد به دندو گفت حس ميكني گفتم نه اونم كارو شروع كرد منم چشمامو بستم فقط يه لحظه يكي از وسيله هاشو روشن كرد صداشو كه شنيدم گريم گرفت يه قطره اشك اومد از چشمم كه دكتره گفت ااا مگه درد داره منم كه نميتونستم جوابشو بدم بعد از چند دقيقه گفت ميخوام دندونتو بكشم ممكنه يه لحظه درد بگيره ولي بعدش ديگه درد نداره باشه؟ولي وقتي كشيد اصن هيچي حس نكردم اونم گفت اذيت شدي منم سرمو تكون دادم يني نه بعد از بيست دقيقه حدودا گفت چشماتو باز كن دختر خاله ي پسر شجاع تموم شد دايي بلند بلند زد زير خنده بعدم دارو نوشت گفت يه دگزا واست نوشتم و چندتا مسكن و اموكسيسيلينم نوشتم حتمن داروهاتو استفاده كن باشه دايي گفت حتماااااا بعدش دايي تشكر كرد رفتيم خونه تو راه بيحسي دندونم داشت تموم ميشد خيليييي اذيت شدم فقط گريه ميكردم كه دايي در يه كلينيك ايستاد گفت بيا پايين حالت خوب نيست رفتيم من دگزا رو زدم بعدشم رفتيم خونه دو ساعت بعدشم دايي دوتا مسكن بهم داد يكم بهتر شدم و سرمو گذاشتم روپاي دايي و خوابم برد ولي تا دو سه روز درد ميكرد دندونم اذيت بودم

ببخشيد اگه بي مزه بود

پارسال اصفهان بودم؛دخترخالم میخاست بره دندونپزشکی باهاش رفتم هی تو راه گفت بیا توام یه چک بکن دندوناتو اگ خراب باشه زودتر بدادش برس ک کارت به عصب کشی نکشه..منم بااینکه تالا عصب کشی نکرده بودم ولی خیلییی وحشت داشتم ازش..چون شنیده بودم هی سوزن داغ میکنن میکنن تو لثه و اینا خیلی وحشتناک بود بنظرم[که وحشتناکممم هستت]قبول کردم،میدونسم دندو سالمه،اخه سال قبلش رفته بودم فقط دوتا از دندو یکککم روش سیاه بود ک بدون بیحسی پرش کرد نشه درد نداشت خیلی؛منم روهمون حساب قبول کردم؛وای تاوارد مطب شدم یخ کردم:|اصن صندلیشو هم که میبینم دست و پام میلرزه بزور تعادلمو همیشه حفظ میکنم میشینم..کل وجودم میلرزه:|دندونپزشکه یه دختر جوونی بود تا دندوو دید گفت چهار تای بالایی خرابه باید پرشه!!!حتی سیاهم نبود منه بدبختو میگی کم مونده بود همونجا بزنم زیر گریه..تااومدم به عقلم رجوع کنم ک چه قلتی کنم امپولشو بداشت گفت یکشیو الان پر میکنم واست بقیش بعدا:|گفتم نمیشه بدون بیحسی گف نع!امپولو ک وارد دهنم کرد خود به خود اشکام میومد..خیلی امپوله دندکنپزشکی بده اخه نه میشه جیغ بزنی نه هیچیی..یه چن مین ک

گذشت این متشو برداشت تا گزاشت رو دوندون وای حس کردم وجودمو داره میتراشه دستشو گرفتم گفت چته؟گفتم بیحس نیس:(یکی دگ زد بعدشم سوزنشو کج کرد زد توسقف دهنم..فرصت داد که بیحس شه..متشو کرد تو دندونم یکم که تراشید دوباره موهام سیخ شددستم گزاشتم روصورتم گفت دوباره چیشد؟گفتم درد میگیرههه..گف دگ نمیتونم بی حسی بزنم تحمل کن..گفتم تروخدا یکم صبر کن پس..اعصابش خورد شده بود گف باشه پاشد رفت چندتا اهنگ عوض کرد گف حالا شروکنیم گفتم اره..متشو کرد تودندونم دستمو انقد مشت کردم که تادوروز دستم درد یکرد که تراشکاریش تموم شد بالاخرهمن مردمو زنده شدممم

بعدشم تا یه هفته اصلا نمیتونستم چیزه خنک بخورم یابا دهن نفس بکشم..میمردم

ببخشید بد تعریف کردم

این دندونم داستانش ادامه دارههههههه به همینجا ختم نمیشه:(اگ دوست داشتید بگید بقیشو هم بتعریفم

پدر و مادرم دو هفته ای نبودند و قرار بود من این مدت خونه مادر بزرگم باشم ولی همون روزای اول سرما خوردم چون بهش هیچ توجهی نداشتم خیلی شدید شد ولی همچنان به بی توجهی هام ادامه دادم تا این که یروز وقتی از مدرسه برگشتم مادر بزرگم گفت حالت خوبه منم گفتم اره فقط خسته ام بخوابم بهتر میشم و بیخیال از همه جا رفتم خوابیدم بیدار که شدم دیدم دوتا پسر دایی هام یعنی نیما که اون موقع دانشجو پزشکی بود و سامان که تازه درسش تموم شده بود و پزشک بود هم خونه مادر بزرگم اند 

نیما همین که منو دید گفت به به خواهر فسقلی خودم خسته نشدی از بس خوابیدی؟ منم جوابشو ندادم چون صدام گرفته بود سامان هم که دید روزه سکوت گرفتم و خیلی بی حالم اومد جلومو گفت سلام که نمکنی دستم نمیدی؟منم دستمو اوردم جلو همین که دستمو گرفت گفت اوه چرا اینقدر داغی؟ سرما خوردی؟ منم گفتم نه من حالم خوبه وتا صدای منو شنید گفت پس به خاطر همین سلام نکردی صبر کن زود برمیگردم

چند دقیقه بعد با کیفش برگشت مقاومت های منم فایده ای نداشت و شروع کرد به معاینه و بعد به نیما اشاره کرد منو ببره تو اتاق و خودش رفت دارو هامو بگیره منم که نمیخواستم جلو مادربزرگم چیزی بگم بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق همین که پام رسید به اتاق شروع کردم به حث با نیما که من امپول نمیزنم نیما هم میخندید میگفت حالا از کجا میدونی امپول نوشته؟ سامان تا لازم نباشه امپول تجویز نمیکنه و. سامان که اومد خیلی جدی گفت بدون حرف بخواب امپولاتو بزنم منم خواهر پسر شجاع گفتم نمیخوام اونم با جدیت فائزه خودت میخوابی یا بزور بخوابونمت من از رو تخت بلند شدم گفتم نمیزنم نمیخوام حالم خوبه رفتم سمت در که برم بیرون که نیما نذاشت مادر بزرگمم که دید سرو صدا میاد اومد تو که سامان گفت چیزی نیست فقط نوه گل شما یکمی زیادی شجاع اندمادر بزرگم که اصلا از دیدن امپول زدن خوشش نمیاد رفت بیرون سامانم بزور مجبورم کرد رو تخت دراز بکشم منم که دیدم واقعا کم اوردم زورم به اون ددوتا نمیرسه تسلیم سرنوشت شوم خودم شدمنیما کمرمو داشت سامانم خیلی سریع پنبه کشید و خواست تزریقو شروع کنه که من سفت کردم اونم بد اخلاق با عصبانیت گفت این کارا یعنی چی؟ شل کن ببینم وگرنه یه جور میزنم که تا اخر عمرت یادت نره منم که میدونستم راست میگه تصمیم گرفتم همکاری کنم اونم خیلی سریع امپول اولو تزریق کرد امپول دوم وحشتناک درد داشت منم پامو حرکت دادم که خیلی عصبانی تر از قبل داد زد تکون نخور و به نیما گفت که محکمتر نگه اش دار گفتم سامان درش بیار نمیتونم تحمل کنم اونم بدون توجه به من امپولو تزریق کردو درش اورد ولی تا خواستم برگردم گفت کجا یکی دیگه هست منم گفتم اگه یکی دیگه بزنی تا اخر عمرم با هیچکدومتو حرف نمیزنم که اونم خندید گفت شوخی کردم تو چقدر بد اخلاقی ورفت دستا شو بشوره شب هم باید ی امپول دیگه میزدم که من نذاشتم

 

تقریبا سه هفته پیش صبح ساعت نه بود داییم زنگ زد بهم گفت اگه درس و کلاس نداری امروز بعد از ظهر بریم سینما به مامانت اینا هم بگو که میام دنبالتون آماده باشین من چون میدونستم ماه پیش باید آندوسکوپی میکردم ولی از زیرش فرار کرده بودم یه ذره شک کردم ولی وقتی گفت به مامانت اینا بگو کلا مطمن شدم خبری نیست با خیال راحت آماده شدم و رفتیم .بعد سینما داداشم مامانم و اینا رو سوار کرد من و خواهرزاده هام هم سوار ماشین داییم شدیم اونارو رسوند خونه خواهرم و بهم گفت معصومه من چهار و پنج تا مریض دارم بریم مطب کاراشون بکنم بعد بریم خونه .(وقتایی که بیکار باشم میرم مطب داییم و پرونده های مریضاشو درست میکنم و فشار خون میگیرم و) مام از همه جا بی خبر رفتیم بعد چهار و پنج ساعت . داییم گفت معصومه بیا تو اتاق .رفتم تو من نشوند رو تخت کاملا جدی گفت همکاری میکنی یا به منشی بگم بیاد . من تا ده دقیقه خشکم زده بود  بهش گفتم بگه منشی بره . دیگه رفت منشی رو مرخصش کرد تا برگشت کل صورت من اشک شد . دیگه یه ربعی باهام صحبت کرد و قول داد که اگه همکاری کنم یک ربع طول نکشه . منم فقط میخواستم هرچه سریع تر از مطبش بیام بیرون. قبول کردم . ولی تا لوله رو گذاشت تو دهنم هرچی قول و قرار بود یادم رفت . هعی میگفت قورت بده دیگه به هر مکافاتی بود تموم شد ولی بعدش خیلی حالم بدشد و فشار خونم گرفت رو هفت بود.دایی سریع من خوابوند رو تخت و یه سرم بهم وصل کرد سه تا آمپول هم تو سرم زد رفت پشت میزش تا ننیجه آندوسکوپی من بنویسه بعد این که سرم تموم شد من برد بیمارستان و سه روز بستری بودم ولی ماجراها داشتیم با آقای متخصص. ببخشید اگه طولانی بود

دوهفته پیش من سرمای شدیدی خورده بودم و از نیکزاد پنهان میکردم بعد دوروز مریضیم لو رفت تو دسشویی بودم چون حالم بد شده بود اومدم بیرون برخلاف همیشه خیلی اروم گف حالت بده? منم که ترسو دیدم مهربون شده گفتم اره گه گف میدونستم دسمو گرفت برد تو اتاق رفتم با کیفش اومد نشست پیشم بدون اخمو و تهدید خیلی عالی گذاشتم معاینه کنه معاینه کرد گف نیلوفرم باید امپول بزنی پس چونه نزن من گفتم نمییییییی خووووااااام گف باید بزنی باشه؟ منم گفتم نه که عصبانی شد اخم کرد گف نزن ولی حالت دوباره بد شد من میدونمو تو که اومدم تو وب از بچه ها کمک خواستم ولی تاثیر نداشت هی سروین میگفت نمیخواد بزنه نیکزاد میگف نه تب داره سرفه میکنه باید امپول بزنه خلاصه اق داداش ما راضی نشد گف باشه تبر و ویتامینو بهت نمیزنم بجاش باید شیاف و جوشان بخوری بابا حالا یکی نیس بگه من از شیاف نمی ترسم خجالت میکشم اینم هی اصرار میکنه اخر سر دید من نمی خوابم دستمو گرفت خوابوند زانوشو گذاشت رو دوتا پام پنبه کشید امپولو فرو کرد اولیو دومی درد نداشت اما سومی پدر جدمو دیدم همین فرو کرد شروع کردم به جیغ زدنو تکون خوردن که با داد وتهدید نیکزاد که میگف سفت کنیم میزم پس سفت نکنو تکون نخور روبه رو شدم چهارمی رسما بیحال شدم خیلی درد نداش تا فرداش باز تو وب هرچی بچه ها گفتن امپول نزنم راضی نشد که نشد بازم امپول خوردم ولی بعدش نیکزاد دید خیلی دردم گرفته برام پاستیلو یدونه شال برام خرید که اشتی کردم ممنون که خوندید منتظر نظراتتون هستم ولی با این وصف داداشمو خیلی دوس دارم خیلللللیی

خاطره:۳ سال پیش ینی وقتی من۱۳سالم بود اون موقع نکزاد عمومیش تموم شده بود تو طرح بود من دختر فوق العاده شیطونم مو عموهامو عمم که اون موقع ۱۵ سالش بودرفتیم بیرون بارونم اومده بود منم شیطنتم گل کرد زیر بارون قدم میزدم بازی میکردم ای بدتراز من نیکزاد نبود چون شیفت بود چشم اونو دور دیدم اینکارو کردم خلاصه انقدر بازی کردم تو ماشین وقتی عموم بخاریو روشن کرده بود از خستگی و گرما خابم برده بود صب وقتی از خواب بیدار شدم دیدم عمومهام عمو محمدم ۲۹. سالشه و پزشکه عمو مهدیم ۲۵ سالشه پزشکعمومیه خلاصه فاصله سنیامون کمه. دیدم دس عمو محمد رو سرمه نیکزادم اخم کرده مهدیم داره نازم میکنه مهرناز عمم داره گریه میکنه اولش گیج شده بودم اینجا. چه خبره کن محمد گف نیلوفر عمو پاشو عزیزم معاینت کنم حالت بده منم از شوک درومدم زدم زیر گریه که محمد به همه گف برید بیرون اونا رفتن نیکزاد میخواس بمونه عمو نذاش اونم رفت درو بست اولش بغلم کرد یکم نازمو کشید گف بزار معاینه کنم امپول نمیدم منم میدونستم عمو ماهه امپول نمیده گذاشتم معاینه کرد به من نگف چی نوشته منم نپرسیدم مهدی وقتی برگشت کیسرو داد دیدم عمو همش سه تا امپول نوشته تعجب کردم که ستاس چون انقدر از نیکزاد امپوله زیاد خوردم جای تعجب داش برام دید دارم با تعجب نگاه میکنم خندید گف چرا تعجب کردی گفتم هیچی امپول اخریم اماده کرد اومد پیشم دسمو گرفت منم دیگه زدم زیر گریه که عموم فهمید من میترسم گف میترسی یه دونه امپول میزنم تبت بیاد پایین حالتم بهتر شه بخاطر همین کاراشه که عاشقشم گفت گریم نکن قول میدم دردت نیاد خوابیدم امادم کرد پنبه کشید فرو کرد باهام انقدر حرف زد واقعا من که انقدر ترسوام نفمیدم کی تموم شده عموم شلوارمودرس کرد گفتم عمو نمی زنی دیگه عموم منفجر شد از خنده گف زدم گف اره دیگه گفتم که درد نداره بعدش اومد نشست پیشم باهام حرف زد خوابیدم 

ساعت ۶عصر بیدار شدم خیلی خوابیده بودم رفتم پایین دیدم همه نشستن با دیدن من لبخند زدن مهرناز عمم که همش ۲سال باهم اختلاف سنی داریم بغلم کرد ولم نمیکرد کلا ما به هم وابسته ایم مثل خواهریم محمد اومد پیشم گف بهتری گفتم اره دس گذاشت رو پیشونیم دید تبم قطع شده دوباره معاینه ام کرد گف امپول نمی خواد دیگه بزنی اون یه دونه کافیه دردت خیاد منم ناراحت میشم نیکزاد گف مگه ۳تا امپول نداش عمو گفت چرا قربونش برم گف نیلوو گریه کرد دلم نیوم. نیکزاد عصبانی شد گف ینی چی دوباره مریض میشه باید دوبرابر امپول بزنه که من دوباره گریمو از سر گرفتم عموم پنادر و اپوتن اماده کرد اومد پیشم درگوشم گف ببخشید عزیزم بخاطر خودته نیکزادم نشست بالا سرم موهامو ناز میکرد اپوتنو زد زیاد درد نداش دومی که پنادر زد داشتم جون میدادم یهو سفت کردم نیکزاد داد زد سرم گف شل کن ببینم منم غرور داشتم شل کردم محمدم خیلی ناراحت شد که چرا سرم داد زده پنادرم تموم شد عموم اومد پیشم گف این هر دفه موقع تزریق داد میزنه منم گفتم اره که دیگه فاهم صحبت کردیم شامو خوردیم البته من بخانطر داد داداشم باهاش قهر کردم که عموم نمیدونم بهش چی گفته بود که برام پاستیل خرسی خرید اشتی کردم

ببخشید بد بود این خاطر رو دلم گرفته بو همینجوری نوشتم البته بعد امپول خوردن من نیکزاد بعد من مریض شد که خاطره اونم میتعریفم

اسمش امیره و 24 سالشه. مثله برادر واقعی همیشه هوامو داره.

من حدود شیش ماهه که زد کردم. اسمش کیا ست و 29 سالشه و پزشکه

خب حالا خاطره:

هفته ی گذشته سرمای سختی خورده بودم و به روی خوم نمیاورد. هم از آمپول میترسم و هم قرص نمیخورم :/ میترسیدم به کیا بگم. زنگیدم به امیر و گفتم داداشی حالم بده. بدنم کوفتست.داشی سرم خیلی درد میکنه. امیر گفت شبنمی کجایی؟ گفتم خونم. گفت الان میام دنبالت بریم پیش کیا. گفتم امییییییییییییر کیا آمپولم بزنه چی؟ گفت بریم بهت قرص میده. گفتم انیییییییر(به امیر میگم انیر معمولا) گفت جانم شبنم. گفتم قرص نمیخورم. گفت حالا بیا بریم ببینیم چی میشه. گفتم باشه. گفت تا نیم ساعت دیگه خونتونم. خدافظی کردیم و قطع کرد.خاطرات امپول زدن درکلینیک

رفتم یکی ازمانتوهایی که با کیا خریده بودیم و خیلی بهم میومد رو پوشیدم تا تحت تاثیر قرار بگیره آ مپول نده :/. 

بعد حدود نیم ساعت امیر اومد و منم رفتم پایین.(پوستم نسبتا سفیده و وقتی مریض میشم زرده زرد میشه :/ سردمم باشه قرمزه قرمز میشم :/ ) امیر تا منو دید گفت شبنم تو چرا این رنگیی؟ گفتم چجوریم؟؟؟؟؟ گفت شبنم زرد چوبه شدی :! چپ چپ نگاش کردم که زد زیر خنده. گفتم داشی خل شدی؟ لپمو کشید و گفت شبی خیلی باحال شدی.(بی تربیت)

خلاصه تا مطب کیا امیر سربه سرم گذاشت و کلی خندیدیم. وقتی رسیدیم امیر اومد کمک کرد پیاد بشم و باهم رفتیم بالا. منشیش تا مارو دید به احتراممون بلند شد و گفت نفر بعدی ما رو میفرسته. همزمان کسی که داخل بود اومد بیرون و من و امیر ننشسته رفتیم تو.کیا تا مارو دید بلند شد و با انیر سلام و احوال پرسی کرد و به من ک رسید گفت شبنم عزیزم چته؟ انیر براش توضیح داد منم بی حال نشسته بودم رو صندلی کیا (: کیا اومد معاینم کرد و دارو نوشت و داد انیر بره بگیره و خودشم تو این فاصله یه بیمار دیگه رو ویزیت کرد. منم ترسیده بودم خیییییییلیییی چون کیا و انیر با یه حالت غم انگیز نگام میکردن. البته انیر داشت گریه میومد. اون آقا که رفت بیرون انیر اومد تو دستشو که دیدم وحشت کردم. چهارتا سرنگ گنده توش بود. با بغض گفتم کیااااااا. گفت جانم شبنم؟ گفتم من نمیزنمممممم. گفت میزنی حالام برو بخئواب بیام چارتا رو بزنم تا راحت شی. گفتم ن می خوام. گفتم امییییر گفت شبی بخواب رو اون تخت آجی منم میام پیشت. باشه؟؟؟ گفتم کیا چن تاست؟ با یه لبخند گفت چهارتا. انیر گفت آجی بیا رو تخت دراز بکش. منم کیفمو گذاشتم رو صندلی و آروم رفتم سمته تخت.امیر نشست رو تخت و سرمو گذاشتم رو پاهاش.ودکمه شلوارمو باز کردم . کیا اومد و کشید پایین شلوارمو. گفت شبنم خانومی شل کن عزیزم باشه؟ گفتم باشه. امیر گفت چین آمپولاش؟ گفت یه پنادر و یه ویتاین سی و دوتا تقویتی.( من قبلا همه رو زده بودم جز پنادر) 

کیا گفت اول تقویتی ها رو میزنه. پنبه کشید و فرو کرد. من گفتم آیییییییی. کیااااااااااااااااا گفت جانه کیا تموم شد خوشگله من و کشید بیرون. بعدی رو زد که بازم گفتم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآای امیر گفت شبنم آروم باش آجی تموم شد گله من تموم شد که کیا کشید بیرون. دوباره همون سمتو پنبه کشیدو فرو کرد که درد بدی تو پام پیچید مدام آی آی میکردم که امیر میگفت الهی داداش دورت بگرده اروم باش عمره من. خواهر کوچولو آروم. زندگی داداش تحمل کن. کاش من جای تو میزدم. الهی داداش پیش مرگت بشه آروم باش. آفرین گل من تموم شد خواهری تموم شد. ولی من اصلا نمیتونستم تحمل کنم گریم داشت در میومد گفتم کیا تو رو جونه شبنم در بیار. همچین با عجز گفتم که کیا گفت باشه خانومم در میارم عزیزم در میارم. تو فقط گریه نکن. درش آورد که دیدم خالیه. :/ همشو زده بود 🙁

کیا گفت خوشگلم پنادرت مونده. من یه بیمار ویزیت میکنم بعد اونو میزنم برات و به انیر گفت براش ماساژ بده و خودش رفت و پرده رو کشید بیمار نتونه منو ببینه 🙂 امیر سرمو بوسید و آرم گذاشت رو تخت و اومد پایین و برام جای آمپولا رو ماساژ داد و باهام یکم حرف زد که بعد حدود یه ربع کیا با یه آمپول گنده اومد. گفت شبنم اینم بزنم راحت میشی.اومد طرف دیگه رو که هنوز کاری روش انجام نداده بود! رو پنبه کشید امیر دستمو گرفته بود و نوازش میکرد. کیا اروم سوزنو فرو کرد و یکم که تزریق کرد من ناخوداگاه سفت کردم و بلند گفتم آآآیییییییی کیا درش بیار این چیه؟ چرا انقد داغه؟؟ آییییی کیا درش بیار کیا هم داشت باهام صحبت میکرد و فقط میگفت شبنم شل کن. گفتم نمیتونم درش بیار اینو درد دارم. یکم تزریق کرد که دوباره جیغ زدم. امیرهم مدام دستمو نوازش میکرد. جیغ که زدم کیا با صدای بلند گفت شبنم شل میکنی یا نه؟ سوزن بشکنه چی؟ بچه ای مگه؟ د شل کن میگم. امیر گفت شبنم عزیزم شل کن. منم از وحشته صدای بلند کیا شل کردم و بی صدا اشک ریختم. سرمم سمت دیوار بود اون دوتا نمیدیدن. کیا سوزنو کشید بیرون و با صدای پر بغضی گفت شبنمم ببخشید سرت داد زدم. ج ندادم گفت شبنم ببخشید خانومی. هیچی نگفتم. هر چی گفت من فقط سکوت کردم. امیر چیزی نگفت و کیا فقط برام ماساژ میداد جاشونو. منم آروم اشکم میریخت. دسته خودم نبود. انتظار دادشو نداشتم. شلوارمو درست کرد و گفت پا نمیشی خانومم؟ هیچی نگفتم امیر اومد گفت خواهر کوچولو بلند شو عزیزم. چیزی نگفتم. دوتایی کمکم کردن بلند شم که کیا چشمای اشکیمو که دید گفت خدا لعنتم کنه که اشکتو در آوردم. شدت اشکام شد و امیر گفت آجی جونم آروم باش. گریه نکن عزیز دل من گریه نکن. خلاصه کلی نازمو کشیدن که گریم بند اومد. منو انیر رفتیم خونه و مامان با دیدنم اومد سمتمو گفت چی شد مادر؟ امیر براش تعریف کرد که مامانم خیالش راحت شد. یکی دوساعت بعد که من رو تختم بودم و انیر کنارم بود و داشتی میحرفیدیم کیا اومد و کلی عذر خواهی کرد. منم که دل نازک بخشیدمش.

رویام 22سالمه

شهریور امسال رفتیم بیرون تفریح منم شکمو خیلی چیزا خوردم ولی دستامو مرتب میشستم اخه ادم حساسیم،خلاصه شب برگشتیم خونه و خوابیدم صبح بیدار شدم احساس کردم شکممو معدم درد میکنه کم کم دردش شد و حالت تهوع و بعد از اینکه گلاب ب روتون اوردم بالا زدم زیر گریه قبول دارم ک یکم لوسم ماوانم اومد فت چرا گریه میکنی?براش همه چیو گفتمو اماده شدیم رفتیم دکتر،از امپول نمیترسیدم وحشتم از سرم بود ک میلرزیدم نکنه ب خاطر حالت تهوع دکتر بهم سرم بده خلاصه رفتیم ی درمانگاه ی اقای دکتر جوون خیلی بداخلاق بود ک براش با ترسو لرز توضیح دادمو چندتا سوال پرسید مثلا:ببخشیدا گفت اسهال داری و دفع اب خالیه وووو از این چیزا

بعد از جوابای من ی خط تو دفترچم نوشت،ازمایشگاه محترم ازمایش فلان و فلان دفترچه رو داد دستم گفت بگو دکتر گفته همین الان ازمایش بگیرن ازت رنگم شد مث گچ از ازمایش خون درحد مرگ میترسم چون خودم دانشجو زیست شناسیم از انگلا سردرمیاوردم گفتم اقای دکتر من انگل ندارم ک ازمایش بدم فقط ف کنم میکروب وارد معدم شده ی اخم کردو گفت من گفتم برو ازمایش بده گفتم خب دارو بدین خوب میشم یکم صداشو بلند کرد گفت دارو چی بدم?دارو بدم بخوری بمیری?منم دیگه هیچی نگفتم اومدم بیرونو ب مامانم گفتم تورو خدا بریم ی دکتر ديگه مامانم داشت دنبال تابلو ازمایشگاه ميگشت ک گفتم مامان خواهش میکنم بخدا الکی باید خون بدم تورو خدااااا

بلاخره راضی شد رفتیم پیش ی دکتر دیگه براش توضیح دادم علائم انگلو پرسید منم چون خودم علائمشو میدونستم همشو گفتم نه و دکترم دارو نوشت

منم خوشحال رفتم داروخونه دیدم یا خدا سرم نوشته برام با ی دونه امپول امپوله مهم نبود برا سرمه داشتم سکته میکردم گیر دادم مامان حالم خوبه سرم نزنم خواهش میکنم تورو خدا انقد اصرار کردم مامانم ج نداد رفتیم تزریقات خانومه گفت مطب داره تعطیل میشه سرمشو جای دیگه بزنید من دنیارو بهم دادن ولی رفتم خوابیدم لباسمو دادم پایین ی امپول نوش جان کردم ی ذره درد داشت اونم ی ایی کوچولو گفتم ک فقط خودم شنیدم و اومدیم خونه انقد التماس کردم تا بیخیال سرم شدنو orsخوردم با بدبختی!!!!خیلی بدمزس،ولی بهتر از سرمه،و خوب شدم

سلام . سارا هستم و 18سالمه . این خاطره که میخوام بگم مربوط به نوروز 94 که سوم دبیرستان بودم. واسه تعطیلات عید قرار بود بریم شمال . رفتیم شمال و اونجا هم بارون شدید داشت میومد و منو خواهرم ( 3سال ازم کوچیکتره ) خل بازی دراوردیم و رفتیم زیر بارون ( البته من از قبلش یکم سرماخوردگی داشتم ) . دیگه اومدیم لباسامونو عوض کردیم و خوابیدیم . فرداش که از خواب بیدار شدم دیدم اصلا نمیتونم اب دهنمو قورت بدم . ولی اصن به رو خودم نیاوردم . تا اینکه داداشم ( 6سال ازم بزرگتره ) گفت چرا قیافت اینجوریه؟ من گفتم چجوریه؟ که اومد دست گذاش رو پیشونیم و به مامانم گفت که این داره تو تب میسوزهههه . ولی من احساس سرما میکردم و سردمم بود!!! دیگه داداشم گفت پاشو تا بریم دکتر که گفتم نمیخوام با تو بیام ( چون اچند بار که باهاش رفتم دکتر و دکتر امپول داده ، مجبورم کردا بزنم و حتی دعوامم کرده ) . دیگه با مامانو بابام رفتیم دکتر .دکتر هم گلوم و دید . بعدش تبم رو گرفت و گفت چقدر تب داری !!! و شروع کرد به نوشتن . گفت یه 633 و یه بتامتازون الان بزنه . فردا هم یه 633 و یه بتامتازون دیگه . همونجا میخواستم بزنم زیر گریه ولی گفتم زشتهههه و بچه بازیه . دیگه منو مامانم نشستیم و بابا رفت دارو ها رو گرفت و اومد گفت برو عزیزم امپولاتو بزن تا بریم ( بابا میدونه من از امپول میترسم ) که من گفتم نمیخواااااام و اشکم درا ومد . که مامانم گفت مگه بچه اییییی؟ بدو ببینم . دیگه رفتیم تزریقات ولی دراز نکشیدم و دیدم داره امپولا رو اماده میکنه که من گفتم مامان حداقل یکی بزنم که گفت بخواب ببینم . منم هی التماس میکردم که مامان توروخدا یکی بزنم دیگهههه که خانومه اومد گفت واست بی حسی زدم و اصلا درد نداره و دراز بکش . دراز کشیدم و مامانم امادم کرد و من خودمو سفت کرده بودم و نمیذاشتم بزنه که با دادی که مامانم زد دیگه درست شدم و خودمو شل کردم و اولی رو که زد احساس کردم که چقدر درد داره و هی گفتم ایییییی بسه دیگه درش بیارین که زود هم دراوردش و سریع بعدی رو زد که اون هم خیلییییی درد داشت و منم دیگه شروع کردم جیغ زدن و پام رو خم کردم و مامانم سریع پامو گرفتو اون هم سریع تزریق کرده و امپولو دراورد . ولی خیلیییییی درد داشتن .بعدش که رفتیم پیش بابام و سرم گرفت بغلشو گریم شده ( منو خواهرم خودمونو فقط واسه بابام لوس میکنیم و اون هم نازمونو زیاد میکشه . البته ناز منو و من لوس تر هم هستم ) دیگه برگشتیم ویلا و به فرداش احساس کردم که هنوز یکم گلوم درد میکنه ولی خیلی بهتر شده بودم . داشتیم صبحونه میخوردیم که مامانم به داداشم گفت که بعد صبحونه سارا رو ببر امپولاشو برنه که من گفتم نمیخواااام . که مامانم گبت نمیشه و باید بزنی . که منم به بابام گفتم بابا تو یه چی بگو و من خوب شدم دیگه و توروخدا دیگه نزنم . که بابام گفت باشه نزن . منم خوشحااال شدم و داداشم شروع کرد با مسخره کردنم که از امپول میترسم و ولی گلوم تا 3، 4 روز بعدش خوب نشد ولی بعدش دیگه خودش خوب شد . ببخشید اگه بد تعریف کردم . امیدوارم خوشتون بیاد

چن دیقه داشت توضیح میداد مسعودم معلوم بود استرس داره برگشت عصبانی گفت پویا بزن دیگه ای میخوان یاد بگیرن برن کلاس  اینجا نهضت سواد آموزی ک نیست پویا بعدی رو زد از اولش شرو کرد آی آی کردن ولی زود تموم شد کشید بیرون دوباره بعدیو زد اونم با آی آخ زودباش تموم شد پویا گفت استراحت کن اون دوتام بزنم برگشت شلوارشو کشید بالا گفت بسه دیگه پویا گفت ااا نمیشه ک خوب نمیشی مسعود ابروشو انداخت بالا و گفت نمیزنم دیگه خوب میشم با همینا پویا_خجالت بکش خیر سرت خودت دکتری

مسعود_چشم خجالتم میکشم ولی آمپول نمیزنم کلی حرف زدیم تا راضی شد ولی تا فهمید چ آمپولاییه گفت نمیزنم یکیش سفازولین بود فک کنم اونیکی رو نمیدونم نیم ساعت به پروژه راضی کردن آقا اضافه شد بالاخره بزور برگشت دوباره آماده شد آمپول چهارمو پنجمو ک زد مسعود دیگه دادش رفته بود هوا هی میگفت پویااااااا زود باش دستت بشکنه پویا پام شکست بمیری الهی فقط دعا کنید مریض نشید آااای زود باش درش بیار آمپولا ک تموم شد دوتام قرص خورد ما از اتاق اومدیم بیرون بخوابه تو کیسه دارواش بازم آمپول بود رامین گفت پویا اینا چی؟ گفت خوشتون میادا اذیتش کنید اینارم شب میام میزنم بقیه شم فردا پس فردا بقیه آمپولاشو نفهمیدم کی زد درگیر درس و امتحان بودم ولی خب از بدبختی من زود تلافیشو درآورد ببخشید طولانی شد خیلی سعی کردم خلاصه بنویسم

 

از همه دوستان تقاضا میشود ک در خاطراتشون هیچ گونه نظری نزارن .تا سو تفاهمی برای هیچ کدوم از دوستان پیش نیاد .و خاطراتی ک نظر داشته باشن بخش نظراتشون پاک میشه بعد اپ میشود .لطفا همکاری بفرمایید .و در ضمن .ب هیچ عنوان ایدی اینستا و تلگرام هیچ کدوم از نویسندگان ازشون تقاضا نفرمایید .چون اپ نمیشه .و فقط دردسر هست هم برای انها و هم وب .ممنون از همه شما دوستان 

—————————————-  خیلی خیلی خیلی مهم—————————–

اونایی که مدیرای وبلاگ مشکل درست میکنن و توهین میکنن بدونن هیشکی باهاشون موافق نیست . همه کسایی که طرفدار واقعی وب هستن زحمات ادمین ها رو میبینن و دوستشون دارین . اگه با وبلاگمون مشکل دارن یا دوست ندارین جو آروم اینجا رو ببینین تشریف ببرین همونجایی که دوستش دارین . بذارین اینجا با طرفدارای دوست داشتنی و همیشگیش که ما مدیونشون هستیم باقی بمونیم . . از همه دوستان میخوام بهمون کمک کنن مثل همیشه آروم و بی حاشیه کارمونو انجام بدیم.خاطرات امپول زدن درکلینیک

افراد حاشیه دار و. لطفا اینجا کامنت نذارن . مجبوریم کوچیکترین نظر و کامنت احساسی ، ناراحت کننده و متشنج کننده رو حذف کنیم . یکم صبرو باشین تا مشکل درست نشه .

البته فعلا کانالمون مرتب به روز میشه اما سعی میکنیم اینجا رو هم بزودی به روز کنیم

یا حق – کوچیک همه شما امید

ظاهرا الان کسایی پیدا شدن که علاقه ای به اینجا ندارن و به عناوین مختلف باعث رفتن دوستانمون هم میشن

از همینجا بهشون میگم این وبلاگ متعلق به خوانندهاش ، اونایی که نظر میذارن برامون و مخصوصا  اون دوستایی هستش که زحمت میکشن خاطراتشونو برامون میفرستن و ما فقط یه واسطه برای رسوندنش به بقیه هستیم و تا اونا باشن ما دلگرمیم به بودنشون.

پس لطفا هر روز و هر ساعت کامنتا و نظرات اذیت کننده برامون نفرستین چون تنها راهش حذف کردن اوناست .

دوستتون داریم و دوستتون خواهیم داشت. از همه بچه هایی هم که توی کانالمون هستن و از اونجا هم ما رو پیگیری میکنن سپاسگذاری میکنم.

————————————–

فقط یه نکته باقی موند اونم اینه که خاطرات زیادی هستن که نویسنده هاشون اونا رو یا ناقص فرستادن یا فکر میکنن کامل برامون اومده در حالیکه ناقصه . لطفا کنین خاطراتتونو کامل کنین تا بذاریمشون توی وبلاگ

با تشکر —- امید

————————————–  چند نکته مهم —————————-

لطفا وقتی نظر میفرستین تا اپ بشه لطفا بصورت خصوصی نفرستین چون امکان تائیدش وجود نداره

——————————————————————————————

سلام خدمت همه دوستای گلمون. از همتون بخاطر همراهی همیشگیتون ممنونیم هم از خواننده های وبلاگ و کانال . هم اونایی که توی وبلاگ برامون نظر میذارن و هم نویسندگان خاطرات . امیدواریم همیشه همراهمون باشین و ما را دلگرم کنین . فقط برای اینکه این همراهی و دلگرمی پایدار بمونه خواهش میکنیم در نظراتی که برای خاطرات مینویسین رعایت انصافو بکنین و خودتونو بجای نویسنده خاطره بذارین تا باعث رنجش کسی نشیم همچنین دوستایی که خاطره میذارن لطف کنن اگه ممکنه در آینده خاطره ای که می نویسن رو با اسم مستعار برامون بفرستن و بعدا به ما فشار نیارن تا خاطراتشونو حذف کنیم چون این کار برای ما خیلی سخته و اعتراض بقیه دوستان را بهمراه داره. ممنون میشیم دیگه نظرات تند و آتشین برامون نفرستین همچنین درخواست پاک شدن خاطره نکنین. یک موضوع دیگه خیلی خیلی مهمه اینه که لطفا توی نظراتتون فقط درباره مباحث وبلاگ صحبت کنین نه موضوعاتی که ممکنه سوء تفاهم ایجاد کنه یا وبلاگو از مسیرش منحرف کنه. آقایون دکترایی که برامون خاطره مینویسن و خیلی هم محبوب شماها هستن مطمئنا خیلی مشغله فکری و ذهنی دارن لطفا موقعیت اونا رو هم در نظر بگیرین. از تک تک شما دوستامون ممنونیم

کانال وبلاگمون توی تلگرام راه افتاده خوشحال میشیم سر بزنین

biainkhatereh@

یا

telegram.me/biainkhatereh

میتونین خاطرات و نظرات و درخواست عضویت توی گروه رو هم همونجا به ایدی مدیر اعلام کنین

***** برای نوشتن خاطرات یا باید خاطراتتونو در قسمت نظرات اعلام کنید یا توی کانال به آیدی مدیر بفرستین

از همه دوستایی که برامون خاطره طولانی میفرستن خواهش میکنم حتما برای نوشته هاتون شماره گذاری کنین تا ترتیب خاطره برای ما دقیقا مشخص باشه و مشکلی پیش نیاد.

 

سلام و درود خدمت شمامیدونم الآن میگید این چه پرروئه..همین چند روز پیش مثلا گفت خاطره ی آخرمه.چند روزی بود که پریا سرماخورده بود و مخفی میکرد..سر یه مسئله ای با همه مون قهر بود..خودشو تو اتاق حبس میکرد و غذا نمیخورد..نگرانش بودیم اماتصمیم گرفته بودیم کاری به کارش نداشته باشیمسومین روز بود که رفتم اتاقش لپ تاپش و قرض بگیرم مال من مونده بود شرکتلای در باز بوداز همونجا دیدم که نشسته رو تختش و(یه عکس از مامان و باباش و خودش داره که قابش گرفته و گذاشته رو پاتختیش)قاب و بغل کرده داره ریز ریز با مامان و باباش حرف میزنه و از ما شکایت میکنهرفتم تو بدون هیچ حرفی قاب و از دستش کشیدم بیرون و گذاشتم رو میز و دستم و گذاشتم رو پیشونیش..به معنای واقعی داشت میسوخت..با یه اخم گنده گفتم این چه وضعشه؟؟؟؟؟جیغ زد گفت برو بیرون..سرش داد زدم گفتم دختره ی مزخرف ببین چه بلایی سر خودت آوردیدوباره با جیغ گفت به تو چه..به تو هیچ ربطی نداره و یه سری حرف زد که قشنگ داغ کردم از عصبانیت..نمیدونم چی شد واقعا نمیدونم چی شد که دستم روش بلند شد..اولین بار بود این اتفاق می افتاد.با ناله گفت دیدی گفتم بابا،اگه تو بودی دایی دست رو من بلند نمیکرددلم آتیش گرفت.ولی با جدیت گفتم احمق بودنت بهم ثابت شده..ولی اینو تو کله ی پوکت فرو کن که همه چیه تو به من مربوط میشهیه چند تا چیز دیگه هم گفتم که با اجازتون نمیگم از اتاقش دراومدم و زنگ زدم به پوریا گفتم سریع بیا خونه معاینه ش کن حالش خوب نیست..پنج دقیقه بعدش آرمان اومد..بهش گفتم همه چیو..رفت سمت اتاق پریا..چند دقیقه نگذشته بود که صدای داد و بیدادشون بلند شد و آرمان درو کوبید اومد بیرون..رفتیم پایین یه لیوان آب خوردیم که چشمم خورد به آرمان دیدم صورتش خیس شده..گفتم آرمان تو دیگه نه..خودمم نتونستم جلوخودمو بگیرم و بغضم شکستآرمان گفت اگه چیزیش بشه من میمیرم..چرا داره با من این کارو میکنه؟گفتم نگران نباش راضیش میکنیماگرم راضی نشد به زور میبریمش(درمانش و نصفه ول کرده).گفت آخه یهو چش شد نگا؟؟؟خوب داشت پیش میرفتا یهو انگار از این رو به اون رو شد..نیم ساعت بعدش پوریا اومد..هر سه حسابی کلافه بودیمپاشدیم رفتیم اتاقش که دوباره جیغ و داد کردآرمان گفت بسه دیگه عزیزم چرا اینقدر خودتو عذاب میدی آخه؟؟تمومش کن پریا.پریا همش بیقراری میکرد.پوریا به زور بغلش کرد وگفت جانم؟جانم خواهر قشنگم؟؟؟جانم عزیزدلم؟؟؟چرا دلت این همه پره؟هوم؟ آروم باش عزیزم آروم باش جونم..پریا آروم هق هق میکردپوریا دستش و گذاشت رو پیشونی پریا و به ما نگاه کرد و سرش و تکون داد..پریا رو با احتیاط خوابوند رو تخت..اشکاشو پاک کرد گفت آفرین نفس.آروم باش..حالا به داداش میگی چی شده؟؟پریا گفت میخوام تنها باشم..پوریا ناز و نوازشش کرد و گفت باشه اول معاینت می کنم بعد میریم بیروندوباره گریه رو شروع کرد گفت نمیخوام.برین بیرون نمیخوام ببینمتون.نمیخوام معاینم کنی.پوریا در تلاش بود دوباره آرومش کنه ولی بی فایده بود و بلند بلند گریه میکرد..آرمان رفت بیرون پشت سرشم من رفتمنشستیم رو مبل گفتم آرمان این تویی که الآن باید آرومش کنیاتو این راهو انتخاب کردی.من اینارو قبل عقد بهت گوشزد کرده بودم.هنوز هیچی نشده کم آوردی تو.اگه پشیمون شدی.پرید وسط حرفم گفت نه گفتم پس قوی باش محکم باشپریا الآن به آرمانِ قوی احتیاج داره..پوریا اومد پایین گفت هادی زنگ بزن بابا بیاد نتونستم معاینش کنم..زنگ زدم به بابا و جریانو گفتم که گفت میرسونم خودمو..تقریبا سه ربع بعد بابا و مامان اومدن ..مامان با عصبانیت گفت چیکار کردین بچمو بعدم چپ چپ نگامون کرد و رفت بالا..بابا نشست رو مبل گفت صبر کنیم الهه یکم آرومش کنه بعد بریم بالا..یکم حرف زدیم که تصمیم بر این شد بدون اینکه خودش خبردار بشه درمانش و همینجا شروع کنیم و بابا گفت شما اصلا کاری نداشته باشین بسپارینش دست من..پوریا گفت بابا تبش خیلی بالاست خطرناکه ها..بابا کیفشو برداشت گفت باشه بریم.رفتیم بالا که دیدم مامانم پریا رو بغل کرده و داره تو گوشش یه چیزایی زمزمه میکنه..پریا تا بابارو دید خودشو تو بغل مامان جا داد.بابا نشست رو تخت و گفت چشمم روشن حالا دیگه از من میترسی وروجک؟؟..با کلی زبون ریختن،بابا معاینش کرد و یه شیاف از کیفش درآورد.پریا تا شیاف و دید پاشد صاف نشست گفت باباجون محاله فکرشم نکنید..بابا گفت درد نداره بخدا زود تموم میشه،پریا تبت خیلی بالاست باباجان خطرناکه عزیزم..گفت غیر ممکنه،حاضرم ده تا آمپول بزنم ولی اینو نه..بابا گفت من تشخیص میدم کدوم و استفاده کنی.پریا گفت باباجون توروخدابابا جدی شد و با تحکم گفت بخواب ببینمپسرا تشریف ببرید بیرون.الهه خانم شماهم بیرون باش لطفا.رفتیم بیرون و همونجا تو نشیمن وایستاده بودیم..صدای گریه و التماس پریا رو میشنیدم ولی بابا هیچ رقمه رضایت نمیداد..بابا اومد بیرون و نسخه رو داد به آرمان گفت برو بگیر سریع..آرمان رفت و یکم بعدش برگشت و داروهارو داد به بابا..بابا یدونه آمپول از توش درآورد و بدون اینکه آماده کنه رفت تو اتاق..منم همراهش رفتم..با جدیت کامل برش گردوندم و آمادش کردم.بابا هم آمپولو آماده کرد و پنبه کشید فرو کرد.بدنش اونقدر ضعیف شده که تحمل دردو نداره..آروم کمرشو ماساژ میدادم که دردش کمتر بشه..صداش در نمیومد ولی یه لحظه بدنش شروع کرد به لرزیدن و هق هقش بلند شد..گفتم بابا توروخدا بسه تحملش و ندارههنوز یکم ازمواد آمپول مونده بود ولی بابا دیگه تزریق نکرد و آمپولو درآورد..پریارو بوسید و معذرت خواهی کرد ازش و رفت بیرون..پریارو بوسیدم و بغلش کردم یکم حرف زدم و ازش معذرت خواهی کردم بابت رفتارم و یکم از حال آرمان براش گفتم و درتمام این مدت ساکت و آروم تو بغلم بوداونقد بوسیدمش تا دلم یکم آروم گرفت.تمام سعیمون و میکنیم روحیه شو خوب کنیم.پ.ن1: سعی کردم خوب بنویسم ولی نمیدونم چی از آب دراومدپ.ن2:امروز روز حسابداره..روزتون مبارک حسابدارای عزیزپ.ن3:حوری خانمِ گل روزت مبارک عزیزم..امیدوارم موفق باشیپ.ن4:ببخشید اصلا فکرشم نمیکردم روزی همچین خاطره ای و تعریف کنم میدونم دوست نداشتین ولی خب دیگه.ممنون که خوندینپ.ن5:این روزا برام سخت ترین روزای زندگیمه..با تمام وجودم دنبال یه ذره آرامش میگردم ولی پیداش نمیکنمدر پناه حق شاد باشیدخدا یارونگهدارتون باشه

بسم الله سلام دوستای بامعرفتم? حالتون خوبه؟ میلاد هستم?۲۰ ساله دانشجوی مهندسی برق?فکر کنم قراره خاطره ام طولانی باشه خواهشا حوصلتون سر نره?حدود دوهفته پیش یا بیشتر?(دقیق یادم نیست?) پهلو درد داشتم و مشکلات ریز? بی اهمیت بودم و انداختم گردن سرما و لباس نپوشیدن ها? چون ماشین نداشتم?(طی یک فقره تصادف شیک بابا ماشینم رو نمیده?)با تاکسی و آژانس و پیاده و خلااااصه به مشقت خودم‌ رو به دانشگاه میرسوندم. یک‌ روز بعد از دانشگاه احساس کردم درد پهلوی چپم خیلی شده.به آرش گفتم من رو میرسونی خونه؟?تو راه به خودم میپیچیدم و نیاز شدید به دستشویی هم داشتم? آرش گفت میخوای ببرمت دکتر بعد برسونمت خونه؟ نکنه سنگ کلیه؟ شایدم آپاندیس?گفتم آرش تو روحیه نده ? رسیدم‌خونه سریع لباس عوض کردم حوله داغ کردم گذاشتم رو پهلو? مامانم نگران بود نمیدونستم مامان رو آروم کنم یا به درد خودم برسم? مهیار موهام رو ناز میکرد و مثلا غصه میخورد? فرزاد هم رسید خیالشون رو راحت کردم که خوب شدم? ولی نشده بودم ۵ دقیقه هم بند نمیشدم رو‌تخت ? هر بار بلند میشدم مهیار ریسه میرفت میگف واااای بازم دستشویی? شده بودم سوژه فسقلی? عصر بابا امد اتاقم و حالم رو پرسید دستش رو پهلوم بود و ماساژ میداد گفتم شفا گرفتم بابا? گفت رنگت پریده پسرم بلند شو ببرمت دکتر .تا امدم جواب بدم‌ مامان با دمنوش دارچینی وارد شد? تا خوردمش بابا گفت بلند شو میلاد. لباس بیارم برات؟گفتم بهترم بابا اگه درد داشتم میگم? درد داشتم? گوش نکرد و کمک کرد لباس عوض کنم و رفتیم بیمارستان☹️شلوغ بود? دستم روی پهلوم بود و هر بار بلند‌ میشدم برم دستشویی یاد مهیار می افتادم? بالاخره نوبت ما رسید و دکتر چند تا سوال پرسید و گفت دراز بکش رو تخت? دراز کشیدم بابا هم کنارم ایستاده بود لباسم رو داد بالا و انقدر پهلو رو‌شخم زد ? میدید آه و ناله میکنم بازهم ادامه میداد دستش رو که گرفتم ادامه نداد? گفت براش آزمایش و سونوگرافی مینویسم الانم ببرید مسکن بزنه تا جوابها بیاد بستری باش? گفتم نه من نمیمونم? بابا هم گفت بستری نکنه? تا از اتاق بیرون امدیم بابا زنگ زد عمو‌عباس? تخصص عمو‌ اورولوژیِ?‍♂ آدرس داد و راه افتادیم‌ سمت بیمارستان? عمو گفتن حدس میزنم عفونته ولی باید یک سری آزمایش بگیریم تا صبح باید مهمون ما باشی? گفتم نمیشه بریم صبح بیاییم؟? قبول نکرد و گفت من تا صبح شیفتم بهت بد نمیگذره? ناچار قبول کردم و اول رفتیم برای سونوگرافی? برگشتیم اتاق عمو گفت درد داری بگم مسکن بدن بهت؟ گفتم یکم? رفت بیرون.گوشی بابا زنگ خورد مامان بود براش توضیح داد که چی شده هر چقدر اصرار کرد نیاد قبول نکرد? عمو با یک پسر جوان امدن و شروع کرد آمپولی رو آماده کردن? گفتم عمو اجازه میدادی برسم?? خندید گفت آقا سعید ما خیلی خوب آمپول میزنه آوردمش که سفارشی به پسرم‌ بزنه زود خوابت ببره? گفتم شربتی قرصی? گفت مگه بچه ای برگرد ببینم? دیدم آبرو ریزیه جلو‌ پرستار? برگشتم بابا لباسم رو کشید پایین و پنبه کشید گفت نفس عمیق بکش? و بلافاصله تزریق کرد?وسطای تزریق صدام درامد گفت تمام? کشید بیرون و پنبه گذاشت و رفت بیرون? بابا لباسم رو درست کرد و عمو‌گفت درد که نداشت؟ گفتم چرا نداشت? برگشتم گفتم تموم شد؟ میشه بخوابم؟? خوابی درکار نبود میخاستم دست از سرم بردارن? عمو‌ خندید‌ گفت مثل اینکه آمپول خیلی رو تو تاثیر داره ? بخواب باباجان ما میریم بیرون? بابا گفت چیزی لازم داشتی زنگ بزن بیام. رفتند بیرون ودردم کم‌ شده بود همینطور که به سقف خیره بودم در به شدت باز شدت. شدت هااااا?? اول مامانم نگران دویید طرفم? بعد هم بابا و فرزاد?خندیدم گفتم مامان من سالم بودم ولی الان فکر کنم کلیه م از کار افتاد? زد به بازوم گفت لال شی میلاد? عمو خندان وارد شد? مامان گفت آقا عباس چیشده؟ جرا بستریش کردی؟ گریه هم میکرد بیا و ببین???واقعا خندم گرفته بود فرزادم به من نگاه کرد زدیم زیر خنده? مامان داد زد زهر مااااار چتونه شماها? بابا گفت خانوم چیزیش نیست .عباس گفت بمونه تا آزمایش بگیرن? مامانم اصرار داشت که چیزی هست و نمیگن ?عمو گفت من شرمندم همگی نمیشه بمونید خلوت کنین یک نفر کافیه? عمو رفت بیرون گفتم مهیار کو?فرزاد گفت بردمش پیش فرهان گفتیم میاییم دنبالش?باور بفرمایید انقدر اینها بحث کردن سر همراه موندن که صبح شد? در باز شد و عمو‌ و یک پسر دیگه امدن? عمو گفت شماها که هنوز نرفتین? گفتم هنوز به نتیجه نرسیدن? پسری که همراه عمو بود ازم نمونه گرفت ظرفی هم گرفت طرفم که چهره م مچاله شد گفتم اینم؟? عمو‌گفت اصل کاریه. پاشو پاشو ببینم? رفتم دستشویی و برگشتم دیدم فرزاد تو اتاقه و همون پسره?گفتم پس بقیه کو? گفت عمو فرستاد خونه?گفتم جووون چه سرعتی? رفتم نشستم رو تخت .صبح شده بود گفتم فرزاد تو گشنه نیستی؟? گفت چرا خیییلی ?مشغول خوردن صبحانه بودیم که عمو رسید? یه لقمه گرفت خورد ?گفت جوابات رسیده میلاد? گفتم رفتنی ام؟? خندید گفت نه هنوز کار داریم باهات? زنگ زدم باباتم تو راهه بیاد داروهات رو بگیره ببینیم چیکار باید بکنیم? گفتم عمو‌ قرار بود بعد آزمایش برم ? گفت من با کسی همچین قراری نذاشتم? گفتم من نمی مونم? گفت پسرم‌کلیَت یکم عفونت داره که مجبورم آنتی بیوتیک تجویز کنم تو‌ هم می مونی اینجا‌ دارو میگیری دوباره آزمایش میگیریم اگه اوکی بودی شما رو به خیر ما رو به سلامت? گفتم‌ تو خونه هم میتونم دارو بخورم ? عمو‌ من دانشگاه دارم‌ ?کلاس .امتحان. زندگی? گفت بزار بابات بیاد بعد صحبت میکنیم?داشت میرفت بیرون گفت صبحونه هم خوب بخور? اشتهام کور شد?سرم زدن و چند تا آمپول تو سرم?یک سری دارو هم از طریق آنژیوکت میرسوندن بهم?بابا مامان و فرهان هم از راه رسیدن?فرزاد بهشون گفت عمو چه ها گفت و من چه جوابی دادم?? بابا زنگ زد به عمو‌ گفت من کاری اینجا‌ ندارم امروز. داروهای میلاد هم نوشتم‌ دادم پرستاری? بال بال میزدم مرخصم کنه بابا اصلا چیزی نگفت? بعد قطع کردن گفتم بابا?باید میگفتی مرخصم کنه حالم خوبه? توجه نکرد? فرهان گفت امروز مرخصی گرفتم پیشت هستم ? مامان هر چی دم دستش میامد میریخت تو حلقم? دوباره ساکت شدم و دردم شروع شده بود? مامان همش میرفت به پرستارها اعتراض میکرد به دادم برسن? همون پرستار دیشبی که آمپولم زده بود همراه مامان امد? گفتم وای نه? گفت شیاف میتونم بزنم بزات دردت آروم شه اوم؟ بابا گفت اره بیارین? بابا? پسره که رفت گفتم بابا برو بگو نیاره هنوز شدید نیست?? در حالی بود که جونم داشت بالا میآمد? بابا گفت میلاد اینجا نمیتونی کسی رو گول بزنی? پسره امد و بقیه رفتن بیرون? گفتم بزار خودم میزارم? گفت اذیت میشی.اجازه بده خودم انجام بدم نمیزارم اذیت شی? گفتم خجالت میکشم ??گفت خجالت نداره که منم مثل داداشت?حرفش رو به کرسی نشوند و زد? رفت بیرون و خانواده گرام آمدن? گفتم چطور شماهارو راه دادن?? بابا گفت سفارشی عباسیم?فرهان راضیشون کرد برن فرزاد هم کلاس داشت اصلا تعارف نکرد و رفت? بابا هم مامان رو برد گفت برات غذا میارم اگه چیزی دادن نخورا بده فرهان بخوره???فرهان گفت من رو از کجا آوردین مامان؟?همه رفتن و فرهان هم رو کاناپه کنار تختم دراز کشید گفت اه چقدر سفته? گفتم‌من خوابم نمیاد بیا بخواب رو تخت? من نشستم رو صندلی فرهان گرفت خوابید? حدود نیم ساعت گذشته بود که در زدن و پرستار امد گفت مریضتون تزریق داره? (من لباس بیمارستان نپوشیده بودم گفتم بپوشم ی ماه موندنی شدم?) همونطور که خندم رو کنترل میکردم‌ گفتم‌ باش پس من میرم‌ بیرون? منتظر آسانسور بودم که دیدم در اتاقم باز شد سریع رفتم سمت پله ها صدای میلاد گفتنهای فرهان میومد? رسید بهم گفت خجالت نمیکشی تو?خودشم خنده ش گرفته بود? برگشتیم اتاقم پرستار تا من رو دید زد زیر خنده? گفتم یه آمپولم‌نتونستی بزنی؟ ? گفت بخواب تا بزنم ? همش میخندید نگران بودم بلایی سرم بیاره?گفتم من تازه مسکن گرفتم? گفت این آنتی بیوتیکه?? گفتم یاحسین? پس نمیزنم? فرهان گفت بسه میلاد بنده خدا یک ساعته الاف ما شده برگرد بزنه یک لحظه تحملم نداری؟ انقدر لفتش دادم پرستار گفت این بار رو بزار بزنم با دکتر صحبت میکنم بقیه رو عضلانی نگیری خب؟ گفتم همینم بزار کنار اونا? گفت نمیشه الان باید بزنی? فرهان گفت خجالت بکش میلاد برگرد ? گفتم همین یک بار✋ گفتن باشه? خوابیدم آماده شدم گفتم جون هر کی دوس داری یواش بزن☹️ پنبه کشید و نیدل رو فرو کرد سفت شدم داد کوچیکی زدم فرهان دستش رو گذاشت رو کمرم گفت آرووووم چیزی نیست? دردش هر لحظه میشد خیییلی درد داشتم? تموم شد و من اصلا قصد نداشتم‌ برگردم? فرهان ماساژ میداد میگفت چقدر ترسویی تو ? گفتم خیلی راست میگی میذاشتی بهت بزنه ? در زدن فکر کردم مامان و بابا?صدای رهام و روشا و مامانش که پیچید تو‌اتاق جوری چرخیدم ? توی دلم گفتم وقت کنم برم یک عکس از کمرم بگیرم? سلام و احوال پرسی کردیم و نشستن فرهان پذیرایی میکرد و عذرخواهی که چیزی نداریم?انگار امدن مهمونی? رهام سر به سرم میذاشت جوری نگاهش میکردم که گفت بعدنی در کار نیست که بخوای تلافی کنی? دیگه آفتاب لب بومی?خاله گفت وا رهام? گفتم پس به عمو‌ بگو‌ مرخصم کنه روزای آخر اتاق خودم باشم? گفت کجا? من دلم رو صابون زده بودم با لباس خوشگل بیمارستانت سلفی بگیریم? فرهان گفت همین لباس نپوشیدن داشت کار دست من میداد?رهام گفت چطور؟ گفتم فرهان ? خودش گرفت که باید سکوت کنه? خاله احوال سیمین رو پرسید و خداروشکر بحث عوض شد روشا هم ساکت فقط گوش میکرد? حدود یک ربع بعد پرستار امد و گفت باید برن? خداحافظی کردیم و باز من و فرهان موندیم فرهان گفت لپات چرا قرمزه? گفتم پوووف گرمه? پتو کشیدم سرم خوابیدم.گفت وقتی گرمه پتو میکشن؟? توجهی نکردم و خوابیدم?با صدای مامان و بابا بیدار شدم دیدم عمو هم اینجاس? فرهان رفته بود پی زندگیش? دوباره معاینه کرد و گفت شنیدم ماجراها داشتی امروز? گفتم عمو‌ تو رو خدا مرخصم کن? گفت قسم نده? گفتم بخدا کلاس دارم کار دارم? قول میدم هر چی دارو بدی بخورم? گفت قول؟ گفتم ارهههه? گفت خیلی خوب مرخصت میکنم ولی شرط داره? داروهارو سر ساعت مصرف میکنی. هیچ جا‌هم نمیری جز دانشگاه ?گفتم باشه? گفت بمون صبح میتونی بری گفتم نهههه امشب باید خونه باشم?مرخصم کرد و برگشتیم خونه سریع رفتم دوش گرفتم و مسکن خوردم? شب عموم و عمه امدن عیادت?رفتم پذیرایی دیدنشون عمو‌ گفت میلاد که سر و مور و گنده س? گفتم شرمنده ویلچر ندادن?با نوای لال شی میلاد مامان لال شدم? رفتم آشپزخونه قرصم رو بخورم عمو‌ عباس ماشالله کم نذاشته بود?هیبت سرنگها لرزه بر اندام مینداخت?مامان گفت زنگ میزنم آزاد بیاد آمپولات رو بزنه?گفتم اون چرا؟ میریم بیرون?گفت ندیدی عمو‌عباست گفت هیچ جا نمیری? دوباره رفتم پیش مهمونا?شام خوردیم و نشسته بودیم دور هم که زنگ زدن?خاله رویا و مجنون زندگیش? خاله بغلم کرد گفت حالت خوبه؟ گفتم شکر? آزاد هم باهام دست داد و احوال پرسید نشستیم دور هم? میوه و چایی که مامان گفت مامان جان وقت آمپولته?لال شدم?گفتند آزاد زحمت بکشه بزنه? زحمته مگه؟? رفتم‌ اتاقم فرزاد و آزاد با خنده امدن اتاقم گفتم عروسی عمتونه؟? بدتر خندیدن فرزاد گفت میلاد فرهان تعریف کرد چیکار کردی? گفتم من کاری نکردم?آزاد آب مقطر رو کشید تو سرنگ گفت برگرد زود بزنم اذیتت نکنه? گفتم آزاد دردم بیاد باید منتظر تلافی باشی? گفت اولا این آمپول درد داره دوما آدم برای شوهر خالش که تلافی نمیکنه? گفتم‌ ما رسممونه? خوابیدم لباسم رو دادم پایین ?یکم طول کشید تا اماده کنه گفتم بلند شم؟?گفت کجا؟? تا یک فرصت پیدا میکنی میخوای در بری?پنبه کشید و نیدل رو فرو کرد سفت شدم خیلی درد داشتم? گفت شل کن میلاد چیکار میکنی؟? شل نشدم و مدام‌ آه و ناله میکردم پای مخالفم رو میکوبیدم به تخت فرزاد گرفت میگفت تموووم شل کن? بالاخره کشید بیرون دردش که اصلا کم نشد? گفتم لامصب این چه وضع آمپول زدنه? گفت سفت میکنی تکون میخوری به من چه?گفتم تو سعی کن دیگه دست به آمپول نشی? گفت شرمنده که حالا حالا در خدمتتم?یکم جای آمپول رو ماساژ داد و رفت بیرون فرزاد گفت کمپرس کنم؟ گفتم نه دیگه داغونه ? رفت و با حوله و اتو امد یکم آروم گرفت دردم خوابیدم? صبح زود بیدار شدم کلاس داشتم? با آژانس رفتم سر کلاس چرت میزدم? کلاسها که تموم شد برگشتم خونه دارو خوردم و خوابیدم? حوالی ساعت ۳ بابا بیدارم کرد حالم رو پرسید گفت ناهار نخوردی ? رفتم آشپزخونه دیدم مهیار برگشته? گفتم کجا بودی شما? یدم بغض کرده گفت عمو بخدا دیگه تختتو نمیخوام ?گفتم چرا? گفت میرم پیش مامانی میخابم بزار بمونم? گفتم من که سر در نیاوردم? مامان گفت خونه داییش بود دو روز رو انگار بهش خوش نگذشته? (داییش و زنداییش هر دو شاغلد میرفتن سرکار بچه همش تنها بوده?) گفتم تخت و اتاقم همش مال تو? هیچ جا هم قرار نیست بری? پرید بغلم کرد و بوسید?ناهار خوردم و رفتم سری به و تلگرام زدم خیلی کم درس خوندم?رهام زنگ زد و گفت میاد پیشم? به مامان گفتم میشه اتاقم رو‌مرتب کنی؟? گفتم فقط ظاهر سازی کن ? الحق خییلی تمیز و مرتب شده بود? رهام رسید برام چند تا فیلم آورده بود? نشستیم یه حرف زدن .دوباره درد ? عرق کرده بودم از درد و صدام در نمیامد رهام نگاهش افتاد به‌ من گفت چت شد تو؟? گفتم درد دارم ?رفت بیرون و با مامان و پلاستیک‌دارو ها برگشت اول یکم پهلوم رو معاینه کرد و چند تا سوال پرسید گفت بابا شیاف داده برات زود دردت آروم میشه برگرد ? گفتم خودم میتونم? بهتر شده بودم ته مونده درد هم داشت خوب میشد که رهام گفت بابا برای امشبت دوتا تجویز کرده گفت تا نزدم خونه راهم نمیده? گفتم پایین تختم جا میشی?لحاف و تشکم هست? خندید گفت بذار دو روز از قولت بگذره بعد?تازه فردا صبحم باید بری پیش بابا یکی از آمپولات نمیشه تو خونه زد? گفتم حالم خوبه چرا اذیت میکنید اخه? رهام شام خونه ما بود?مهیار حسابی پذیرایی کرد ? موهای رهام آشفته خودش کلافه دکمه پیراهن باز? میگفت چطوری کنترلش میکنین؟ گفتم کاری از دست ما بر نمیاد باید تحمل کنی تا شارژش تموم بشه? رهام دو دقیقه قربون صدقه میرفت بعد داد میزد? بعد از شام دور هم نشسته بودیم رهام نگاهی به ساعتش کرد گفت میلاد من دیرم میشه بریم‌ آمپولت رو بزنم برم? گفتم قرار بود بمونی? گفت نه دیگه بمونم بابا از ارث محرومم میکنه? رفتیم اتاقم گفتم یکی میزنی? نگاهم کرد حرفی نزد یکیش رو آماده کرد گفتم مطمئنی این رو به آدم تزریق میکنن؟ گفت شک داری؟? بزار امتحان کنیم? خوابیدم آماده شدم پنبه کشید دوتاسرفه کردم نیدل رو فرو کرد? داد میزدم?بد و بیراه بهش میگفتم اون هم میگفت خودتی? سر و صدا بالا رفته بود بابا و فرزاد امدن اتاق☹️ رهام‌ کشید بیرون لباسم رو درست کرد منم سرم رو فرو‌ کرده بودم تو متکا? بابا نشست کنارم گفت تموم شد دیگه چه خبرته?گفتم وای وای?پام سر شد? رهام که داشت امپول دوم رو آماده میکرد گفت یکم تحمل‌ کن جذب بشه خوب میشی?مهیار هم خودش رو رسوند ?رهام طرف مخالف نشست و‌لباسم رو کشید پایین پنبه کشید سرم رو برگردوندم طرف رهام مهیار نبینه واکنشم رو?‍♂دستم هم جلو دهنم بود در صورت نیاز گاز بگیرم?دومی رو‌ هم‌ زد چون دهنم بسته بود سفت شدم? رهام گفت این که دردش کمه شل کن میلاد? کاری نکردم گفت همینجوری بزنم دیگه؟? دوتا ضربه زد شل شدم و تزریق رو تموم کرد نفس عمیقی کشیدم گفت تموم شد دیدی درد داشت?گفتم اره داااااشت? رفت دستهاش رو شست و خداحافظی کرد هر کار کردیم نموند و رفت? صبح بیدار شدم بابا رسوندم دانشگاه.هنوز جرئت نکرده بودم بگم ماشینم رو پس بده? کلاس اول تموم شد توی محوطه بودیم که گوشیم زنگ خورد رهام بود?جواب دادم‌ گفت میتونی راه بری؟ گفتم به لطف شما با ویلچر رسوندنم دانشگاه? گفت چقدر مشتاق علمی? با همون‌ رخشت بتاز بیا بیمارستان بابا منتظرته? گفتم‌کلاس دارم تا عصر?الکی??گفت چه کلاسیه از ۷ صبح تا ۷ عصره? گفتم جون رهام کلاس دارم? گفت تا ظهر خودت رو برسون وگرنه خودت میدونی و بابا?کلاس دومم هم تموم شد قرصم رو خوردم ماشین گرفتم رفتم بیمارستان? رهام رو‌ پیدا کردم رفتیم اتاق عمو گفت برو دراز بکش رو تخت ? گفتم قصد دارین باز بستریم کنین؟? گفت عه فهمیدی؟? گفتم شوخی ندارم رهام بگو‌ ببینم☹️گفت چیزی نیست این دارو رو بخوای بگیری باید تحت نظر باشی?گفتم خاک‌ تو سر من که باید زیر نظر تو باشم? گفت چمه مگه؟ دلت هم بخواد?گفتم دلم تو رو‌بخواد؟ مگه مغزم رو خر گاز گرفته؟ پرستار خوشگهاتون رو ول کنم و تو رو تحمل کنم?گفت یک چیزی بگم بین خودمون می مونه دیگه؟ گفتم چی؟? گفت نه نمیگم بمونه واسه بعد? هر کار کردم نگفت☹️یک سرم هم وصل کرد با تقویتی? کلا شارژم کرد ? آخرهای سرم عمو عباس امد گفت شرمندم پسرم مریض اورژانسی آوردن? معاینه کرد و دوباره توصیه و نصیحت? گفت دو سه روز هم دارو مصرف کن آزمایش بده ببینیم عفونتت چقدر کم شده? گفتم دردم که کم شده? گفت خداروشکر? ولی دلیل نمیشه کم کاری کنی داروهارو کامل و سر ساعت مصرف میکنی? کار داشت دوباره رفت? سرم من هم تموم شد رهام کشید و رفتیم با هم قهوه خوردیم? خاطر من عمو بهش دوساعت استراحت داده بود.هام داشت وقت کشی میکرد که من دیر برم? گفتم میخوای تشنج کنم دوسه روز بهت مرخصی بدن؟ گفت برادری میکنی در حقم?گوشیش زنگ خورد عمو‌ بود میگفت این چه سرمیه که تموم نمیشه؟ ? گفتم تا دردسر نشده بزنم به چاک? خدارو شکر اون شب آمپول نداشتم? مهیار منتقل شده بود اتاق فرزاد و به شدت میزدند سر و کله ی هم?(آاااااااااه خسته شدم?)خلاصه که هر ۲۴ ساعت آمپول نوش جان میکردم? که آزاد تا جا داشت اذیت کرد?موندم چطور جبران کنم زحماتش رو?دیروز هم جواب آزمایشم امد و عمو‌ مجدد برام داروتجویز کرد☹️خوشبختانه خوراکی?هرکاری کردم خلاصه تر نشد?دوست داشتم فرصتی بود از شیطنتهای مهیار میگفتم? ولی خاطره طولانی شده و خسته شدین?فقط این رو بگم که عاشق اون صحنه ای شدم که میره گوشش رو میچسبونه به شکم سیمین و با خواهر کوچولوش حرف میزنه?من نوشت۱: می آيي وابسته ميکني .محو مي شوي .تا فراموشت مي کنم , دوباره مي آيي ,تازه مي کني خاطرات را محو مي شوي !!!به راستي که سراب از تو با ثبات تر است!!!من نوشت۲: داره بارون میاد کوچه بازم لبریزه احساسههنوزم نم نم بارون صدای مارو میشناسههمین دیروز بود انگار تو با من تو همین کوچهمیگفتی زندگی وقتی تو با من نیستی پوچه..اهای بارونه پاییزی کی گفته تو غم انگیزیتو داری خاطراتم رو تو ذهنه کوچه میریزیآهای بارونه پاییزیآهای بارونه پاییزیآهای بارونه پاییزیمن نوشت۳: لطفا با نظراتتون خوشحالم کنید?مواظب خوبیهاتون و دلهای مهربونتون باشید. عمو میلاد?

آمپولو اروم فرو کرد

مهیارم دست شایانو فشار میداد و میگف ایییییییی ک همه قربون صدقش میرفتن ن گریه ای ن تکونی هیچ دراورد گف افرین ماشالله گل پسر اونورو پنبه زد امپولو فرو کرد ک وسطاش فقط یکم اخ و اوخ کرد ک تموم شد همه باهم گفتیم تموممم و واسش دست زدیم شایان بوسش کرد گف ماشالله دیگ مردی شدی واسه خودت مامانشم قول کادو بش داد و حسامم گف برو یکم خاله نگارتو نصیحت کن درس شه ک امین گف نگار خانوم یاد بگیر یک سوم توام نی بچه ک گفتم باشه شما خوب ? گذشت و شب خیلی دیگ احساس کردم حالم بده ما دخترا طبقه ۳ خوابیدم پسرا پایین نصف شب بیدار شدم دیدم کل دخترا نشستن دورم ک ندا گف بزا برم حسامو صدا کنم گفتم نههه تروخداااااا ک گفتن پس بزا بریم حوله بیاریم حوله و اب اوردن یکم تبمو توردن پایین سرمم داشت میترکید گلومم وحشتناک بود صب بلند شدم و یکم ارایش کردم ک رنگ پریده ام مشخص نباشه ناهار خوردیم رفتیم دریا ک رفتیم تو اب گفتیم ی قایق بگیریم بریم وسط اب بچرخونمون اقاا رفتیم اینقد مسخره بازی در اوردیم اون وسط اینقد تکون خوردیم و شوخی کردیم قایقو چپ کردیم??? دیگه ام روشن نمیشد موتورش خراب شد ک اون وسط مونده بودیم بخندیم چ کنیم اب هم سرد ک امیر گف خدا به سرتون قایق هم چپ کردید یعنی ?گفتم وااا ما؟؟ خودش اینشکلی شد ؟؟؟ خداروشکر همه شنا بلد بودیم و جلیقه ام تنمون بود ( بچه ک بودیم دور هم جمع میشدیم قابلیت اینو داشتیم خونه رو بترکونیم?) شنا کردیم تا ساحل عین موش اب کشیده رفتیم ویلا یکی رفتیم حموم و منم موهام بلنده رفتم اومدم دیدم شایان داره موهاشو خشک میکنه رفتم یکم باش شوخی کردم و بغلم کرد اینقد قلقلکم داد دیگ اشکم در ی اومد ک بعد کلی ولم کرد گف موهاتو خشک کن گفتم بخدا حسش نی شایان و همونجا پتو برداشتم ک بخوابم بدنم خیلی درد میکرد اومد بلندم کرد خودش موهامو شونه کرد سشوار کشید سرمم بوسبد گف حالا اگ میخوای استراحت کن ک دیگ نخوابیدم و ناهار خوردیم ک من سر سفره یهو سرفه م گرف شروع کردم ناجور سرفه کردن من حالا تموم میشد ک کل جمع ی نگا بهم کردن و دوباره شروع کردن غذا خوردن شایان در گوشم گف نگار خوبی ؟ گفتم اره عالی دستمو گرف گف چرا داغی دستمو کشیدم گفتم ن عزیزم گرممه ک بردم تو اتاق گف بگم حسام یا امین بیان گفتم نهههههههه خوبم گف خوب نیسی من خانوممو میشناسم گفتم خوبم فقط یکم سرم درد میکنه در ضمن اگه بری چیزی بگی نه من نه تو گف نگار اگ الان بگی خوب نیستی تو داروهات تخفیف میگیریم هرجور شده ولی اگ حالت بدتر از این شه دیگ حرفی نمیزنما گفتم ععع خوبم دیگ گف باش بریم بقیه ناهار بعد گفتیم بشینیم جرعت حقیقت بازی کنیم ک من و امین افتادیم گفتم باید شب ک میریم رستوران با دامن بیای و شنل دخترونه بپوشی گیره سر هم بزنی به موهات و دسته گل بگیری دستت بیای شام بخوری ک امپر چسبوند و گف تلافی میکنم نگار خیلی زود گفتم بمان تا بتونی ک همه بچه ها داشتن میخندیدن سری بعدشم شایان و امیر افتادن ک امیر گف تیپ امینو میزنی شام میریم بیرون خلاصه بازی تموم و یه دست بسکتبال زدیم تو زمین بسکت و خواستیم بریم واس شام ک امین و شایان در حد بنز عصبی بودن بشون لباس و گل دادیم خیلیییییییییی ????? اصن نگم براتون دلمونو گرفته بودیم میخندیدیم ?? ??????شایان و امین که تا اونجا حرفی نزدن خیلییی عصبانی بودن مردم رد میشدن ی سر به نشانه تاسف نشون میدادن میرفتن خیلی هاهم میخندیدن ک ابروشون قشنگ رفت ک گفتم الان ۲ تاشون میان میکُشن مارو نشستم تو رستوارن همه داشتن ریز میخندیدن اینم گذشت?ولی خ باحال شده بود کلی خندیدیم بشون ??? من اینقد با غذام ور رفتم تهشم نخوردم خیلی بیحال بودم برگشتیم خونه شب دیگ سرم وحشتناک بود اینقد درد میکرد گلومم ک اصن نگم براتون بچه ها اومدن بیدار بمونن تا صب ک من شب بخیر گفتم و رفتم طبقه بالا لرز داشتم ۲ تا پتو انداختم رو خودم ولی خوابم نمیبرد و بعد ۲ ساعت شایان اومد بالا دید وضعیتمو گف نگاااااار گفتم جانم بلندم کرد گفت داری تو تب میسوزی گفتم ن خیلی سردمه نشوندم گف کجات درد میکنه با بغض گفتم شایان نزار امین و حسام منو معاینه کنن? گف اخه اینطوری ک نمیشه عزیز دلم ببین چقدحالت بده ببین اینقد تب داری ک قرمز شدی میدونستم چی در انتظارمه ی لایه اشک تو چشمام جمع شد رومو بر گردوندم ازش ک گف قربون اون چشمات بشم خودم پیشتم نمیزارم اذیتت کنن بعدشم اونا ک واس خودشون بت دارو نمیدن به فکرتن ک زودتر خوب شی گفتم پس حسامو صدا کن گف چشم بشین الان میام دو دقیقه بعد با حسام اومد ک حسام تا منو دید گف عه نگاری چرا اینشکلی ناراحتی قول میدم تا اونجا ک میشه امپول کم بدم بت بعد نشست معاینه ام کرد هر لحظه ک میرف جلو اخماش بدتر میرف توهم گف اگ الان تهران بودیم همین الان بستریت میکردم پنادر لازمی تو ک ک گف نگاار چیکار کردی با خودت چطور تحمل کردی سنوزیتت ک عود کرده گلوتم ک داره میترکه با جدیت

ت دفترچمو ور داش شروع کرد نوشتن ک یهو امین اومد منو دید وضعمو پرسید و دفترچمم دید گف حسام خیلی کم نوشتی این باید و قویی تر دارو مصرف کنه تا زودتر و خوب شه و درد ک کشید بفهمه باید همون اول مریضی بیاد بگه نمیبینه چقد ضعیف شده خودکارو گرف کلی دیگ اضافه کرد و بلند شد ک بره قبلش گف ی چی بدین بخوره ضعف نکنه ، امپولاش درد دارن کل بچه ها ناراحت نشستن پیشم و هی دلداریم میدادن حالا نصف شب نمیدونم داروخونه باید باز باشه ؟؟؟؟:/ امین اومد بعدشم اومد بالا گف خورد چیزی ؟؟ ک شایان گف نه نمیخوره ک اونم گف بیخود مگ دست خودشه ؟؟ بچه ک نی رف ی تیکه کیک به زور به خوردم داد بچه ها دارو هامو ک دیدن گفتن امین و حسام خیلیییی ردین این همه امپول متاسفیم براتون مسافرتو دارید کوفتش میکنید ک هیچی نگفتن شایان امپولا رو ی نگا کرد رو به حسام ناراحت گف اینا ک خیلی درد دارن اونم گف مجبوره تحمل کنه همینه ک هس دیگ داشتم سکته میکردم از استرس وخیلی مظلوم نشسته بودم امین اومد گف نگار جیغ بزنی سفت کنی یا تکون بخوری به جون خودت تقویتی میخوری بعدم رو به بچه ها گف هرکدومتون میخواد اعتراض کنع بره بیرون ک همه ناراحت بلند شدن رفتن شایانم داش میرف ک امین گف کجا وایسا بگیر نگارو گف من دلم نمیاد گف یعنی چی وایسا نرو بیرون خیلی عصبانی بود امپولا رو در اورد دیدم وااا ۶ تا امپول جدا کرد گف بخواب نگار سریع حوصله بحث با تورو ندارم گفتم خیلی زیادن ?گف همینه ک هس زود بخواب بدو خوابیدم شایان نشست پیشم داشدلداریم میداد ک من پیشتمو ک نترس دردت اومد دستمو فشار بده نگارم ک منم بغضم اماده ترکیدن بود امین اومد گف حرفامو امیدوارم یادت نره تا اخرش اول اونایی ک درد ندارن رو میزنم پس الکی صدات در نیاد ( اولین بار بود اینقد بد اخلاق میدیدمش هیچوقت اینطور نبود ) گفتم امین گف جانم؟؟ گفتم اروم میزنی ؟؟?گف باشه گفتم قول ؟ (اینقد مظلوم شدم خودم دلم واس خودم سوخت ?)گف قول دیگ مگ من دلم میاد تو درد بکشی پنبه کشید امپولو فرو کرد یکم اخرش فقد درد داش ک گف ک کشید بیرون و گف تموم درجا اونور پنبه کشید و فرو کرد اینم دردش کمتر بود در نتیجه تحمل کردم و دراورد ک شایان گف افرین خانوم شجاعم ? امین دوباره پنبه کشید و فرو کرد زدم زیر گریه دیگ منم ولی بی صدا ???? درد داش اخهه ک گف شایان نگا ببین زندس یا نه صداش نمیاد کن شایان با خنده ازم پرسید خوبی؟ کشید بیرون ماساژ داد و اونورو پنبه کشید و گف بقیشون درد دارن ولی میتونی تحمل کنی زود تموم میشه❤️ک گفتم وااای امین تروخداا??هیچی نگف اونورو پنبه کشید امپولو فرو کرد ( من ) : ایبیبیییی امین ???????خیلیبییییییی درد دااااااااره شایانم میگف تمومه ی کوچولوش مونده زندیگم ببین تموم ک گفتم چراااااا تموم نمیشه ?????اییبییییی امین توروووووخدااااااا ک دراورد گف تموم یه ذره ماساژ داد گف بخواب ۲ دقیقه دیگ میام بقیشو میزنم ک گفتمممم بسه دیگ مردم ?????و به حرفم گوش نداد رف شایان سرمو بوسید گف جانم تموم دیگ دورت بگردم چرا گریه میکنی ❤️گفتم برو اونور خیلی بدی بام حرف نزن ک حسام اومد گف اوووووو سیل برد خونه رو صدات تا پایین داره میاد شروع کرد امپول اماده کردن ک گفتم حساااام گف جان ؟؟؟گفتم بسه دیگ???نمیخواااام گف همین ۲ تارو تحمل کنی تموم میشه مهم همین ۲ تاس گفتم خیلییی بدین همتون ??اومد پنبه کشید گفتم اونور بزن اینور درد میکنه ک گق چشم و اونورو پنبه کشید گف ی نفس عمیق بکش و سوزنو فرو کرد (من ) : ??????ایییبییییییییییی تروخدااااااااا درش بیااااااار مردم دیگ خیلییبیییییی درد داره شایااااااان تو بش بگوووووو ایییی????ک گف جان شایان تحمل کن میدونم درد داره یکم تحمل کن ک حسامم گف نگار ی کوچولو تحمل کن حله خیلیییییییی درد داش ??? (حسام ) : نگااااار??شل کن خودت دردت میگیره هااااا و با تموم زورش بقیشو تزریق کرد ی جیغی زدم خودمم کر شدم ?گف شل کن در بیارم ک دید حرفش تاثیری نداره به زور امپولو کشید بیرو و دیگ گریه هام تبدیل به هق هق شد پنبه گزاش روش و یکم ماساژ داد به شایانم گف نگه دار پنبه رو لااامصب درد جاش خودش بود شایانم گف تموم دیگ ک اونورو پنبه کشید گفتم حسااام??گف بله گفتم میشه ی چند دقیقه صبر کنی ؟؟ گف باشه یکم استراحت کن ۱۰ دقیقه بعد تازه اروم شده بودم اومد دوباره لباسمو کشید پایین و پنبه کشید اشاره داد شایان بگیرم و با بسم الله سوزنو فرو کرد اینقدددددد درد داش حس کردم دارم جون میدم ??( من ): ایییییب حساااااام تروخدااااااااا جون هرکی دوس دارییییییییی خلییییییییی درد دارههههه??????????ایییییییی خیلییییی بد بود خیلییییی تاحالا امپول دردناک تر از اون نخورده بودم ک هی بم میگف هیششش تموم میشه یکم دیگ شایانم مدام قربون صدقم میرف ک دیگ حس کردم دارم میلرزم ک شایان گف حسام بسشه دیگ داره میلرزه

ک اونم بیخیال سی سی اخر شد و بعد از کلیییییی که زمان گذشت درش اورد .. و گف دیگ تموووووم میدونم درد داشتن ببخشید و خواس جا امپولو ماساژ بده گفتم دسسسسس نزن???لباسمو درس کرد بلند شد رف شایان گف نگار؟؟ نگارم؟؟گفتم چیه ؟؟???? گف بسه دیگ اون چشای قشنگت عین ابر دارن میبارن حیف نی گفتم برو اونور ???ک امین اومد با یه سرم دستش گف نگار برگرد سرمتو بزنم دیگ راحت شی گفتم ولمممم کن دیگ اه نمیخوام خوب شم????که اومد خودش برم گردوند واااای یه دفعه جا امپولا تیر کشیدد خیلییی بد بود گفتم آخخخ گف ببخشید میدونم دردشون زیاد بود واس خودت بود نبینم خواهر زادم اینجوررر گریه کنه فدای اون اشکات حتی نگاشم نکردم ( باهاش قهر بودم مثلا ) شایان یه لیوان اب اورد ۲ قلپ بم داد موهامو از صورتم زد کنار اشکامو پاک کرد ک به نشونه قهر صورتمو کشیدم کنار دستمو گرف مشت کرد صورتمم برد سمت خودش امینم پنبه کشید سوزنو فرو کرد و پبشونیمو بوسید و رف شایان با لبخند گف مثلا قهری الان؟؟؟گفتم شک نکن? گف چراااا اخه ؟؟؟ ی نگاه بش کردم خودش فهمید ?یکم سربه سرم گزاش ک من اصلااااا باش حرف نزدم و کم کم خوابم گرف نمیدونم چقد خوابیدم ک بیدار شدم دیدم امین و کل بچه ها نشستن دور و برم امین گف بهههه بیدار شدی بیایید اینم دختر خاله جیغ جیغوتون بگیرید ببریدش ک بعدا فهمیدم کلی بچه ها با امین و حسام دعوا کردن خلاصه شام خوردیم گفتیم بریم بیرون ک شایان ندا گف نگار میتونی بیای بیرون ؟؟ گفتم اره ?گف چ خوووب بدو پس اماده شدم گفتم تیپ بزنم ? ارایشم کردم ?رفتم پایین دیدم نه باباا همشون تیپ زدن اونم چ تیپایی فک کردم خودم یهو این حس بم دست داد رفتیم تو حیاط منتظر ۲ تا از دخترا بودیم وایستاده بودیم لب استخر یهو چشمم افتاد به حسام و امین اوووو چ تیپی زده بودن گفتم الان وقت تلافیه نگار? امیر هم فهمید بش اشاره دادم جمع ساکت بود گف تت بچه ها همه نگاش کردن گف نگا کنید اخه ما ک از بچگی همه عقده داشتیم یه جور این دکترا رو اذیت کنیم حالا ما ۲ تا دکترم داریم این ۲ تا عم تا دلتون بخواد اذیت کردن مارو من یه پیشنهاد دارم همه گفتیم چی گف این امین هم دکتره هم خیلی اذیت میکنه پس یه دفعه هولش داد اونم لبه استخر بود افتاد تو استخر??یه نگاه بهمون کرد شروع کرد فوش دادن گفتیم اووو چه خبره این همه تو اذیت میکنی یه بارم ما پیش حسام وایستاده بودم ک گفتم شرمنده توام دکتری و قبل از اینکه متوجه منظورم بشه اونم هل دادم شیک افتاد تو استخر ????????خلاصه اینقد فوشمون داددن که نگید و گفتن بد تلافی میکنن که امیر گف میخواستید لب استخر نایستید تقصیر خودتونه ??ک عسل گف اووو مجبورید اینقد تیپ بزنید بدویید لباس عوض کنید تیپ قشنگتون خراب شد اخی اومدن بیرون از استخر رفتن لباساشونو عوض کردن و رفتیم???و تموووم بیخشید اگ چشای قشنگتون خسته شد و اگ وسطاش حاشیه رفتم و غلط املایی توش بود شرمنده ?پ.ن ۱ :حتما کار دکترای فامیلو تلافی کنید?پ.ن ۲ : زندگی زیباست و تا میتونید خوش بگذرونید?پ.ن ۳ : زندگیتونو با ادما بی ارزش و اضافه نگذرونید چون واقعاااا باعث میشه بعدا یه مشکل واستون پیش بیادپ.ن ۴ : دکترا نبرید مسافرت ( پوزش از دکترای عزیز ?) پ.ن ۵ : اگ خاطرم بد بود لطفا بم بگید مرسی ❤️پ.ن ۶ : به رسم همیشه یه متن بنویسم و برم ??

ما آدم ها خوب بلدیم بعد از شنیدن داستان زندگی دیگران در دلمان بگوییم: اگر من بودم هرگز این کار را نمی کردم. اما بی برو برگرد روزی خواهد رسید که آن ”  هرگزِ با اطمینان ” ما را وسط همان داستان پرت می کند و مشغولِ همان عملِ نکوهش شدهکاش می دانستیم قصه های زندگی تکراری اند، فقط جای شخصیت ها عوض می شوندشاد و خندون باشید??

نمیزاشت اصلا ب شکمش دست بزنم خیلی داشت درد میکشید دلم ی لحظه یه طوری شد تا به حال مجید رو اینجور ندیده بودمبه هزار مشکل هم بود معاینش کردم . مسموم شده بود از ی غذا و چندین بار اون رو مصرف کرده بود ک انقدر حالش بد بودمن: مجید اخرین بار چی خوردیمجید: نمیدونممم فقط دردمو کم کندفترچش رو از تو جیبش گرفتم شروع کردم ب نوشتن حالش زیاد خوب نبود واسش ۴ تا امپول نوشتم یکی رو بریزم تو سرمش ۳ تا دیگرو بزنم من: مجید میرم داروهاتو از پایین بگیرم مجید: اخ خدا باشهتند تند رفتم پایین داروهارو گرفتم اومدم بالاسرم رو اماده کردم بالاسرش گذاشتممن: مجید میخوام برات سرم وصل کنم دستتو بدهاستینش رو زدم بالا رگش معلوم بود براش وصل کردم امپولم ریختم داخل از ناله هاش کم شدساعت ۷ بود سرمشم تموم شده بود براش در اوردم رفتم سراغ امپولا امادشون کردممن: مجید جان پاشو امپولت رو بزنم پاشومجید: اخ باشهاروم برگشت شلوارش رو دادم پایین پنبه کشیدم سفت سفت بود من: قصد شل کردن نداری ایا یکم شل کرد ک اهسته فرو کردم مجید: اخ علی من: باشه تموم شددر اوردم اون سمت رو پنبه کشیدم فرو کردممجید: وایییییی اوهههمن: تحمل کنمجید: ای علی بسه اخخ وایدر اوردم همونجا اون یکی هم زدم در اوردممن: تموم شد یکم بخوابمجید: دستت درد نکنهپرده رو کشیدم بقیه مریضارو دیدم.

اخر هفتتون شاد❤️?

سلام،من تازه یه روزه با اینجا آشنا شدم و خواستم خاطرات خودمو بگم ?✋ گندم 18 ساله بریم سر اصل مطلب : چشتون روز بد نبینه چند سال پیش من شدیدا ضعف کردم و اسهال( گلاب به روتون?) و این اتفاقات بطوریکه دیگه لب به هیچی نمیزدم و چند روز همین طوری موندم خونه و حالم بدتر شد تا اینکه رنگ به رخسار نداشتم. خواهر بنده رشته اش داروسازیه و پنج سال ازم بزرگتره? اون موقع دوس پسرش هم پرستاری میخوند ? نمیدونم چیشد که خواهرم خواست منو با یه آمپول تقویتی به حال بیاره و گفت حالت خوب میشه و اینا اما اصلا نه آموزش دیده بود واسه این کار نه تا حالا انجام داده بود تنها چیزی که داشتیم یه آمپول بود که فکر کنم B کمپلکس بود اگر اشتباه نکنم. هی گیر سه پیچ شد که نترس بلدم بزنم و چیزی نمیشه و من میگفتم ترجیح میدم بمیرم و اینکارو تو نکنی ? و اصلا زیر بار نمیرفتم. ? تا اینکه حالم بدتر شد و هی اصرار از خواهرم و قبول نکردن از من، پاشد زنگ زد به دوس پسرش و دوتایی باهم منو راضی کردن که خواهرم آمپولو بزنه ?? دوباره دوس پسرش بهش یاد داد و هی بهش دل و جرات میداد که اینکارو انجام بده? من دقیقا این وسط حس یه موش آزمایشگاهی رو داشتم که حس میکردم اشتباه میزنه رو عصبم و فلج میشم و. ??? با یه عالمه داد و بیداد فقط به یه شرط قبول کردم بهم آمپول بزنه که قراردادی رو هردوطرف امضا کنن مبنی براینکه من رضایت دادم و اگر من مردم یا چیزیم شد همه بدونن که کار خواهرم بوده? (هنوز هم اون نوشته رو داریم) و امضا کردیم ? با اصرار فراوان به پشت خوابیدم و خودمو سفت سفت کردم و پشت سرهم نفس های عمیق و بلند میکشیدم و هی به خدا التماس میکردم با صدای بلند که خدایاا من نمیخوام فلج شم??✋ حالا اینکه خواهرم و دوس پسرش اونطرف مرده بودن از خنده بماند?? خواهرم تا پنبه رو کشید شروع کردم به داد و هوار که وااای نمی خوام و غلط کردم که درجا آمپول رو فرو کرد و صدای من قطع شد?? و چشام پر از اشک که دیگه تموم شد و من فلج شدم و زندگی ام تیره و تار شد? با اینکه اون بیچاره هم خیلی خوب زده بود آمپول رو، ولی من هی ادا در میاوردم?? اولش هم خواهرم ازم قول گرفته بود به هیشکی نگم برای بار اول اینکار رو روی من امتحان کرد ?? حالم بهتر شد بعدش ولی تا مدت ها دستمو میزاشتم قسمتی که آمپول زده بودحالم بهتر شد  و پام رو روی زمین میکشیدم به شوخی و همه میزدن زیر خنده ? این بود خاطره من از اولین آمپول من توسط خواهرم. با من همراه باشید برای داستان های بعدی منو خواهرم ✋? که هنوز هم که هنوزه ادامه دارن ?امیدوارم خوشتون اومده باشه ?❤️❤️

به ايزد سلام عرض شد ,احوال شما؟!فريما هستم وقبلا بيو دادم ..هفته پيش جمعه بود ك همه خونه خانمجون جمع بوديم ما بوديم و زيرمجموعه ما ? (من ومامان و ميلاد وخانمش و رضا و خانمش و امير ارسلان وروجك )امين هم نيستش الان كلا ٢ماهه نديديمش (هرهفته ميگ هفته بعد ميام ولي نمياد ?) و خانواده دايي محسن ك شامل خودش و خانمش و سارا (دخترش ١٦سالشه) و خانواده خاله مريم شامل خودش و پسر خاله گرام بهروز (بهروز ٢٨سالشه و معلم شيميه ?‍??‍?) و شوهر خالمم نبود(نميدونم كجا بود ????) چقد حرف زدم و اما خاطره:صبح ساعت ٩ونيم بود زير مجموعه ما ريختن خونمون ك همه با هم بريم خونه خانمجون (چه كاريه اخه?خودتون بريد ديگ) و منم از خواب ناز پاشدم (اميرارسلان بيدار كرد ?) دلم شديدددددا درد ميكرد واين گواهي بدي بود ? نميتونستم رو پام بندشم دلم ب شدت درد ميكرد ب زور حاضر شدم و مامان رفت ماشين رضا اينا منم با ميلاد اينا رفتم رفتيم اونجا همه بودن سارا خيلي بيحال بود مريض شده بود ب شدت همش فين فين ميكرد ميلاد گفت چي شدي سارااا بهروز گفت دختر دايي عزيز سرماخوردن ك با نگاه من (دقيقا اينجوري:???)روب روشد و خودشو جم و جور كرد (??) سارا هم با ناز گفت نهههه من اوكيم ? جيغ و داد امير ارسلان شروع شد ك بريم استخر رضا گفت پاشيد همگي بريم(منظورش بااقايون بود البته)بهروز گفت ول كن بابااا رضا اَه كي حوصله داره ? ميلاد گفت هوا سرده ولش كن ميريم مريض ميشيم و امااا امير ارسلان همواره بر حرف خودش بود واينگونه بودك داداش رضا وامير ارسلان رفتن يكم نشستيم بهروز داشت با گوشيش نميدونم اسم بازيش چيه بايد سوالارو جواب بدي بخش ادبياتشو از من ميپرسيد پزشكياش از ميلاد ك يهووو من دلم شديد پيچ خورد پريدم دسشويي?? اومدم بيرون همه ميپرسيدن چيشده گفتم هيچي بابا خوبم ميلاد دستمو كشيد برد تواتاق بي هيچ حرفي فشارمو گرفت گفت كجا دردداري بهش گفتم خداروشكر سوال پيچم نكرد از تو اتاق داد زد ساراااا بيااينجا سارا اومد ميلاد گفت بيا معاينت كنم ميخوام برم براي فريما مسكن بگيرم براي تو هم دارو بگيرمسارا گفت نه پسر عمه خوبم ميلاد گفت باشه تو خوبي ولي من ميخوام مطمئن شم من باز پريدم دستشويي اومدم ديدم ميلاد نيست و سارا هم گريه ميكرد دلم براش سوخت گفت فريما داداشت خيلي رده ??گفتم چرااا گفت امپول نوشت گفتم اشكال نداره ب جاش زود خوب ميشي ?? بهروز گفت فريما خانم نسخه شما هم از اين داروي بي نظير بي بهره نموند??گفتم واااااات؟!!!!گفت اشكال نداره ب جاش زود خوب ميشي ??ميلاد اومد ب من گفت سريع برو اماده شو گفتم خوب شدم ??داد زد گفتم برو .ترسيدم رفتم تو اتاق علاوه بر دل درد استرس هم اضافه شده بود ودر كنارش هم خجالت ?? زنداداشم اومد گفتم من ميترسممممم گفت كوفت مسكن ك درد نداره ?ميلاد با دو تاامپول اماده اومد دلم هري ريخت ?? حوصله بحث كردن نداشتم دراز كشيدم ?پنبه ك كشيد اشكام شروع كرد ب ريختن گفتم ميلاد يواااشا گفت ok نفسسس بكش و امپولو زد درد نداشت واقعا فقط وارد شدن سوزنو متوجه شدم لباسم و درست كرد و طرف ديگرو يكوچولو داد پايين گفت شل باش و پنبه كشيد و امپولو زد همين ك موادشو تزريق كرد جيغ زدم واقعااا دردداشت پامو تكون دادم ك زنداداشم گرفت ميلاد گفت ولش كن الان لگد ميزنه بچه يچيش ميشه(بارداره)از حرفش ناراحت شدم اخه مگ ديوانم ك لگد بزنم تموم شد كشيد بيرون در عرض كسري از ثانيه لباسمو درست كردم زدم بيرون از اتاق بغض كرده بودم رفتم حياط نشستم ك صداي جيغ سارا اومد ??منم واقعا از ميلاد ناراحت بودم ?تو حياط بودم ك امير ارسلان و رضا اومدن داداش ديد گريه ميكنم گفت چيشده توجيهش كردم ك چيزي نيستبعد يكم رفتم تو و كاملاااا با ميلاد قهر بودم(وهستم البته ن فقط سر اون ماجرا بعدشم ب خاطر ي موضوعي ي بحث كرديم ك البته داداش رضا هم خودشو دخالت داد و بااونم قهرم )(نميگم من بي تقصيرم ولي اونا هم ميتونستن با ملايمت بر خورد كنن) و سارا هم امپولاشو زده بود وهمش ميلادد و فوش ميداد??

پ ن:ميدونم بد شد ولي شما ب خوبي خودتون ببخشيد پ ن: اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه؛اگه لباسش خیلی بهش میاداگه خطش محشرهاگه صداش بی نظیرهاگه خوب شرايطِ بحرانی رو کنترل میکنهاگه بهتون آرامش میدهاگه میتونه غافلگیرتون کنهاگه صدای نفساش آرومتون میکنه،اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه!اگه بهش میگید رفتم که نرو گفتنش رو بشنوید!اگه مهربونه،اگه خوبه،اگه دست هاشو دوست داریدبهش بگید .. خب؟بهش بگید ..دیر میشه #وفا_دوران

سلام دوستان.من امیرم . چند روز پیش خاطره نوشتم ولی چون این یه هفته بیکارم و استراحتم و لطف داشتین به من خاطرم رو دوست داشتین خوشحال میشم در کنارتون باشم و بازهم براتون خاطره بنویسم والبته اصرار همون بیمار بنده که به من این وب رو معرفی کردن و الانم فوق العاده اصرار داره که خاطره بنویسم ( پیشنهادش این بود که من خاطره رو براش ویس بفرستم و اون زحمت تایپ خاطره رو بکشه و بفرسته ) . ممنون بیمار جان ( که اجازه ندارم اسمتو بگم چون ابروت میره )چون اگه تو زحمت تایپش رو نمیکشیدی تا هفته ی دیگه طول میکشید .البته کامنت ها رو خودم در خدمتتون هستم و جواب میدم. بریم سراغ خاطره :من رزیدنت سال دوم قلب و عروقم . من خودم خیلی تجربه ی تزریق به بقیه رو ندارم چون انقدر اصولا تو بیمارستان سرم شلوغه که وقت ندارم . البته من یه داداش و یه ابجی دارم که گاهی مورد لطف خودم قرارشون میدم .و الان هم خودم سرماخوردم و احتمالا در اینده ی نه چندان دور یکی از دوستان مورد لطفم قرار بده ( خدانکنه) .این خاطره ای هم که میخوام بگم برمیگرده به چند ماه پیش فکر کنم که بجای دوستم توی اورژانس یکی از بیمارستان های تهران به عنوان پزشک عمومی کشیک بودم توی اتاقم نشسته بودم .در باز شد و یه خانم 23-24 ساله و یه اقای حدودا 3ساله تشریف اوردن داخل . خانم تبش بالا بود .نشست و معاینش کردم . پرسیدم چند وقته سرماخوردی؟ جواب نداد که اون اقا (که بعدا متوجه شدم برادرشه)جواب داد یه هفتست گفتم گلو وگوش پر از عفونته ای کاش زودتر اومده بودین .دفترچه رو برداشتم و دارو هارو نوشتم پرسیدم حساسیت که به پنیسیلین نداری؟برادره جواب داد نه . یه دفعه زبون خانم باز شد و گفت تزریقی ننویسین گفتم نمیشه این عفونت هافقط با یه انتی بیوتیک قوی قابل حله .گفت پس بنویسین ولی من نمیزنم .عصبانی شدم از این لحن گفتنش ولی خب چیزی نگفتم که یه دفعه صدای سیلی شنیدم سرمو اوردم بالا دیدم برادره زده تو گوش خانم و داره بهش میگه این چه طرز صحبت کردن با دکتره ؟و دیدم اشک خانم داره میاد پایین دلم سوخت براش گفتم اشکالی نداره و به برادره گفتم خودتون رو کنترل کنید اگه به من برخورده بود قاعدتا باید من واکنش نشون میدادم نه شما و کارتون درست نبود .خداروشکر قبول کرد . داروهاشو نوشتم و رفتن بیرون تو اتاق بودم و سرم تو گوشی بود که دیدم بیرون از اتاق داره صدای دعوا میادرفتم بیرون دیدم همون خواهر برادرن گفتم اقا یواش تر چخبره ؟گفت اقای دکتر قبول نمیکنه امپولشو بزنه .خانم رو کشیدم کنار گفتم نمیخوای امپول بزنی من الان به برادرت میگم لازم نیست ولی فردا قول بهت میدم بیای بیمارستان و بستری بشی اون موقع نمیتونم تضمین کنم آسم نگیری و زود مرخصت کنم و باید چند روزی رو اینجا مهمون ما باشی و دیگه خودت میدونیگفت شما بهش بگین لازم نیست امپول من خودم یه کاری میکنم اقای برادر رو صدا زدم گفتم امپول لازم نیست میتونین برین گفت اقای دکتر مگه نگفتین عفونت داره گفتم اره الانم میگم ولی نه من نه شما نمیتونیم خانمی که به این سن رسیده رو مجبور کنیم که امپول بزنه .پس بهتره بذاریم بر عهده ی خودشون چون من باهاشون اتمام حجت کردم و عواقبش رو گفتم . اومد خواهرش رو دعوا کنه که گفتم اقا اروم باشین براتون که توضیح دادم الان هم لازم نیست . اگه میخواین برین ، میتونین برین . چند قدمی دور شدن بعد خانمه برگشت گفت امپول رو میزنم گفتم هر طور مایلین تزریقات از این سمته . با برادرش رفتن سمت تزریقات باز دیدم خانمه برگشت گفتم پشیمون شدین؟با یه لحن مظلومانه ای گفت نه ، اینجا آروم میزنن ؟ دیدم واقعا میترسه و گناه داشت چون من خودمم فوبیای امپول داشتم دلم سوخت براش گفتم برو ببین تزریقات کیه بیا به من بگو اگه دیدم بد میزنه خودم میزنم .گفت ممنون و رفت . بعد از چند دقیقه رو صندلی انتظار نشسته بودم که گفت اقای دکتر گفتن خانم فلانی خانمه تزریقاتی بد نمیزد ولی یکم بداخلاق بود پیش خودم گفتم اگه این خانم تزریقاتی به این خانم امپول بزنه دیگه عمرا پیش قدم بشه برای امپول زدن . بهش گفتم مشکلی نداری من برات بزنم ؟گفت اگه خوب بزنین نه گفتم برادرت چی مشکلی نداره؟ گفت نه اون فقط میخواد من امپول بزنم (برادرش چند قدم کنار تر ایستاده بود)گفتم خیلو خب دارو هات رو بده به من برو تو اتاقم حاضر شو . همون موقع گوشیم زنگ خورد .میخواستم زود برم تا استرس این خانم چند برابر نشه ولی خب مامان بود نمیشد جواب نداد. صحبتم 5 مین طول کشید بعد از اون رفتم تو اتاقم دیدم خانم نشسته گفتم حاضر شین . دوتا امپول بود . تب بر رو اماده کردم دیدم خانمه همچنان نشسته گفتم هر لحظه امکان داره من رو پیج کنن زود دراز بکشین دیدم دستاش داره میلرزه فشارشو گرفتم زنگ زدم یه اب قند واسش بیارن . باز گوشیم زنگ خورد یکی از همکاران بود رفتم بیرون از اتاق گوشیمو جواب بدم برادرش اومد گفت تموم شد؟ گفتم نه متاسفانه فشارشون افتاده برین پیشش اب قندم الان میارن واسش من گوشیمو جواب بدم میام خدمتتون . تشکر کرد و رفت اتاقم . منم بعد از چند دقیقه برگشتم اتاق دیدم اب قند رو خورده و حالش بهتره گفتم هر چه زودتر این امپولا رو بزنم که خیالش راحت بشه و استرس امپول رو نداشته باشه گفتم حاضر شو . دیدم داره اشاره به برادرش میکنه به برادرش گفتم که لطفا بیرون باشین .به خانم گفتم اگه دیگه مشکلی نیست دراز بکشین . دراز کشید و اماده شد بهش گفتم درکت میکنم میخوای گریه کنی گریه کن میخوای دادم بزنی مشکلی نداره من خودمم از امپول میترسیدم پد الکلی رو کشیدم به شدت سفت کرد گفتم نفس عمیق بکش و بلافاصله امپول روفرو کردم فقط شروع کرد به اشک ریختن سعی کردم حواسش رو پرت کنم (از جسور بودن های خودم موقع امپول زدن تعریف میکردم) تموم که شد کشیدمش بیرون .بهش گفتم استراحت کن تا اون یکی رو اماده کنم . گفت الان نزنین اون امپول رو اهمیتی ندادم چون هر چه معطل میکردم خودش اذیت میشد . پنی سیلین رو اماده کردم .سمت دیگه رو پد کشیدم و نیدل رو فرو کردم یه تکون ریزی خورد بهش گفتم نشد دیگه! تکون نخور که سوزن تو پات نشکنه( میدونم همتون از این جمله متنفرین چون خودمم متنفرم ولی چاره ای نبود )کم کم صدای گریش بلند شد گفتم اشکال نداره اگه اروم میشی یه ذره گریه کن خودتو بریز بیرون ( چون میدونستم از اون سیلی هم دلش پره ) وقتی کامل مواد رو خالی کردم کشیدم بیرون . دیدم داره اشکاشو پاک میکنه دستمال دادم بهش گفتم من میرم بیرون استراحت کن هر وقت بهتر شدی بیا بیرون در ضمن بیرون سرو صداعه صدای تو بیرون نمیاد و رفتمرفتم بیرون روی صندلی انتظار نشستم داشتم فکر میکردم دیدم برادره اومد سمتم گفت تموم شد گفتم اره تموم شد فقط صبر کنین یکم استراحت کننبعدم گفتم اقای برادر یکم با ملایمت تر برخورد کنین پشیمون نمیشید و مطمئنا رابطتون عالی میشه گفت من بخاطر شما اون رو زدم که شما بهتون برنخوره . گفتم : من درکش کردم قرار نبود بهم بربخوره و در ضمن هر کی بهش برخورد میتونه خودش از خودش دفاع کنه لازم نیست شما دفاع کنین . گفت بله چشم . و تشکر کرد گفتم الانم در بزنین برین توی اتاق حالشو بپرسین . همون لحظه من رو پیج کردن رفتم توی بخش CCU بعد از 2 دقیقه که کارم تموم شد و اومدم بیرون دیدم اون خواهر و برادر ایستادن اونجا. با دیدن من از جاشون بلند شدن گفتم مشکلی پیش اومده ؟گفتن نه فقط اومدیم تشکر کنیم ازتون . گفتم کاری نکردم وظیفه بود و رفتن . (البته یه سو تفاهمی برای این خانم پیش اومده بود که خداروشکر زود رفع شد )و باز من موندم وکشیک ها و مریض ها که هر کدومشون یه خاطره ان یکی دردناک و یکی جالب و یکی خنده دار و یکی با نقطه اشتراک اینکه همشون خوندنی ان و همشون یه چیزی به ادم یاد میدن و شایدم نقطه اشتراک هر خاطره ای” انسانیت” باشه ولی چیزی که تو این سال ها متوجه شدم این بود که زندگی همین لحظه هاییه منتظریم بگذره .منتظریم کنکور بدیم ، منتظریم درسمون تموم بشه ، منتظریم تخصص تموم بشه ، منتظریم ازدواج کنیم و منتظریم . از درس خوندنت لذت ببر، از کار کردنت لذت ببر، بدون اینکه ببینی چقدر مهربانی کردی مهربانی کن ، اینا یعنی زندگی با آرزوی روز های بی نظیر براتون . یا حق.خاطرات امپول زدن درکلینیک

اصلا چه جوری سرپا بودم؟؟ فکر میکنم بخاطر اینکه چندین روز پیاپی فشارم پایین بود‌ بدنم دیگه عادت کرده بود. رسیدیم به کشتارگاه از شانس بد من خلوته خلوت پرنده پرنمیزد امیرحسین هم داروها رو اورد و انقدر خواهش کردم که پرستار اول سرم رو وصل کرد با وجود امیرعلی نمیتونستم آمپول رو بپیچونم ولی میتونستم یه خورده تایمش رو عقب بندازم?? با سرم زیاد مشکل ندارم باهاش کنار میام. سرم که تموم شد حالم خیلی بهتر بود به خودم لعنت فرستادم که چرا همون سرشب سرم رو نزدم که الان دوتا آمپولم بره روش?? کلی اصرار کردم که حالم خوبه نیاز به آمپولا نیست به خدا ضعف ندارم دیگه داشت گریه ام میگرفت امیرعلی عین عزائیل بالا سرم ایستاده بود و هیچ رقمه کوتاه نمی اومد یه نگاه مظلوم به امیرحسین انداختم بلکه اون دلش به رحم بیاد با امیرعلی صحبت کنه تا حدودی هم موفق شدم امیرحسین رو کرد سمت امیرعلی و بهش گفت: امیر بچه است گناه داره اذیتش نکن من قول میدم دیگه از این کارا نکنه. امیرعلی یه نگاه به من کرد یه نگاه به امیرحسین، امیرحسین سرشو گذاشت پایین و از تزریقات رفت بیرون ( آخه مثلا من بهت پناه اوردم من نمیدونم دلم رو به چی خوش کردم گذاشتم تکیه گاهم بشه با یه نگاه امیرعلی وقتی فرار کردی چه جوری میخوای دو روز دیگه ازم حمایت کنی؟؟?? ) منم دیگه مجبور شدم به پشت بخوام اگه یه خورده دیگه مقاومت میکردم امیرعلی یه دادی میزد که پرستاران و پزشکانی که لالا بودن از خواب ناز بیدار میشدن. امیرعلی رد خودش لباسم رو آماده کرد پرستار اومد و پنبه کشید و سوزن رو فرو کرد از ترسم حتی نمیتونستم سفت شم ( آخه امیرعلی.چند شب پیش که سر یه آمپول سفت شدم دست گذاشت جای آمپول قبلی و فشار داد منم از شدت درد غش کردم?? ) نمیدونم چه آمپولی بود که خاندانم رو جلو چشام دیدم دستم رو گذاشته بودم جلو دهنم که یه وقت جیغی دادی چیزی یهویی در نره از دهنم?? اون آمپول تموم شد و امیرعلی جاش رو برام ماساژ داد و آمپول دوم رو سمت دیگه زد اینبار امیرعلی و عمه هاش رو مورد عنایت قرار دادم دیگه نمیشد بریزم تو خودم جوری میگفتم که بشنوه بلکه بخاطر عمه هاشم شده دیگه منو مجبور به آمپول زدن نکنه?? ( حقیقتش اینه که من از فامیلامون خوشم نمیاد نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم نمیتونم وقتی متلکی تیکه ای چیزی میگن جوابشونو ندم از طرفی بزرگترن و نمیشه بهشون بی احترامی کرد برا همین از وقتی حالیم شد ازشون فاصله گرفتم به حدی که خانواده عموم رو فکر کنم الان چهار پنج سالی هست ندیدمشون اگه چهره هامون شبیه هم نبود شاید نشناسمشون فقط عاشق خاله کوچیکمم فاصله سنیمون کمه برا همین خیلی باهاش راحتم و خیلی هم مهربونه ????? ) خلاصه آمپولا تموم شد و امیرعلی لباسم رو درست کرد چند دقیقه رو تخت خوابیدم بعد پاشدم کفشم رو بپوشم که امیرعلی زحمتش رو کشید از تزریقات اومدیم بیرون امیرحسین اومد جلو اصلا تحویلش نگرفتم داشتم از در خروج رد میشدم که امیرعلی دستم رو گرفت منو برد مطب دکتر که دوباره فشارم رو بگیره اینباره ۱۰ بود دکتر گفت بهت اعتماد نیست چیزی نمیخوری پس بهتره یه سرم دیگه بزنی من??? امیرعلی??? امیرحسین باز هم جرعت نکرد بخنده حساب میبره ازم ?? دوباره رفتیم تزریقات و من سرم رو زدم و بعدش دیگه صبح شد ساعت تقریبا ۵ و نیم ۶ بود که کارمون تو بیمارستان تموم شد من و امیرحسین رفتیم خونه امیرعلی هم برگشت دانشگاه که به کلاس اولش نرسید.امتحان میان ترم هم داشت ?? منم کیف کردم حقش بود تا امیرعلی باشه منو اذیت نکنه??? ما رفتیم خونه و اول رفتیم تو واحد من تا لباسم رو سربه نیست کنم بعدش رفتیم واحد بالا پدرم چپ چپ نگامون میکرد. ما هم خیلی مظلوم و سربه زیر رفتیم تو اتاق من همین که پام رسید تو اتاق من از خنده پخش زمین شدم ?? انصافاً امیرحسین قیافش خنددار شده بود ??? دو سه ساعت بعد امیرعلی زنگ زد گفت بابا بهش زنگ زده گفته به این دوتا بچه بگو من نمیخوام روم تو روشون بازشه مگه ولگردن که شب تا صبح تو خیابونا پرسه میزنن مگه خونه ندارن مگه خدا روز رو ازشون گرفته. که اونجا هم من کلی خندیدم من کلا بمب خنده ام خیلی میخندم البته الان خیلی کمتر شده خنده هام اگه قبل از فهمیدن بیماریم منو میدیدین فکر میکردین خل وضعم با کوچیک ترین اتفاق دو ساعت میخندیدم??

پ ن : دوستای گلم ، داداشای مهربون ، آبجی های گل ، هدف از نوشتن این خاطره ی بیمزه یه چیز بود: نظرتون رو بپرسم انصافاً نظر شما راجع به شخصیت من چیه؟؟ اولین چیزی که از شخصیت من میاد تو ذهنتون چیه ؟؟؟ خواهش میکنم ازتون به این سوالم جواب بدین. جواب شما انقدر الان برام مهمه که حاضر نصف عمر باقی موندم رو پای این قضیه بدم قول میدم دیگه هیچ خاطره ای نزارم این آخرین نوشته ام بود باز هم تاکید میکنم نظرتون درباره ی شخصیت من چیه؟؟

Загрузка

Загрузка

Загрузка

Обработка

Загрузка

خاطرات امپول زدن درکلینیک

Обработка

Загрузка

Загрузка

Обработка

Загрузка

Загрузка

فیلم برداری با موبایل بصورتی که پرستار متوجه نشود!filming with cellphone

Загрузка

Загрузка

Загрузка

Загрузка

Загрузка

Обработка

Загрузка плейлистов

سلام می خوام ببینم هنوزم کسی میاد اینجا رو سرک بکشه؟

به به! چه عجب از اینورا؟
 

قربونت!!! پس فهمیدی به وبلاگت سرک کشیدم! آره؟! 

بله. البته کار سختی نکردم. کانتر گوشهء بلاگم اینو بهم گفت

بابا فکر کردم تو هم مثل من فضولی، میشینی بازدیدکننده ها رو ردیابی می کنی! خاطرات امپول زدن درکلینیک

حالا که بالاخره تصمیم گرفتی دستی به سر و روی این وبلایت بکشی، لطفن :
۱- اگر کد کپچا درست وارد نشده &gt Internal Server Error (پلیز ارور هندلینگ. مرسی)
۲- در اینترنت اکسپلورر اگر صفحه را باز کنیم، امکان کامنت گذاری وجود نداره (همون مرسی)
*****
عیدت مبارک
 

من این اشکالایی که گفتی رو نمی بینم پس چرا؟! ورژن آی ئیت چنده؟! نکنه تو همونی هستی که با ویندوز می و آی ئی ۶ میاد اینجا؟! (آخر فضولم! مگه نه؟!)

نه دیگه تاااا این حد !

۱- اگر کد کپچا درست وارد نشده &gt Internal Server Error (پلیز ارور هندلینگ. مرسی)
پس از جد و جهد بسیار فهمیدم مشکل از سروره، یه تیکت باز کردم براش منتظرم اهالی سرور ساید به دادم برسن 

۲- در اینترنت اکسپلورر اگر صفحه را باز کنیم، امکان کامنت گذاری وجود نداره (همون مرسی)
این “امکان کامنت گذاری وجود ندارد رو میشه یکمی توضیح بدی؟

توضیح : روی لینک “دیدگاه وقتی کلیک کنم، اگر توو اکسپلورر باشم اصلن لینکه کار نمیکنه. پس صفحه کامنت گذاری باز نمیشه

بیزحمت اگر وقت کردی یه تست بکن ببین درست شده؟! من اینجا این مشکلو نمی بینم، هی مجبورم کورمال کورمال یه تغییراتی بدم و بعدش امیدوار باشم که درست شده باشه!

سلام آّبجی عجب خاطره هایی رو زنده کردی خیلی بنفش بود
من یه بارشو خیلی خوب یادمه اماکلا من یادم نمیاد از کی جیغ زدنو گذاشتم کنارو مثل یه دختر خوب و سر به راه خودم هر بار پیشنهاد آمپول به دکترا میدادم !!!!!

خیلی خوشحالم که بازم قراره مجبور شی و وبلاگتو بنویسی
یه دنیا بوووووووس با یه عالم آرزوی قشنگ برای بهترین آبجی دنیا

آره نمی دونم تو چطوری می تونستی اینکارو بکنی یادمه یه دفعه رفته بودیم همین درمونگاهه پایین خونه مون (الان اسمش یادم نمیاد، ته خیابون سر نبش بود) من مریض شده بودم دقیق بادم نمیاد چه مرگم بود دکتره یه زن بود می خواست برام آمپول بنویسه، باور کن داشتم قالب تهی می کردم! آخر سر دید اشکم دراومد بیخیال شد! 

 

حالا آیدین هم اونجا بودیم مثل تو می رفت التماس می کرد به دکتر براش آمپول بنویسه، از وقتی اومدیم اینجا دیگه از اینکارا نمی کنه (بس که کلا دکتر رفتن اینجا گرونه! ) از مکتب من “می خوام بدنم خودش مقاومت کنه پیروی می کنه 

آّبجی من بیسواد نیستما تقصیر کامپیوتر شیماست که هی وسط متن نوشتن میپره یه جای دیگه و نصف مطلبو وسط یه جمله دیگه مینویسه

خودم الان برات ویرایشش می کنم آبجی قشنگم بووووووووس آبدار چسبونکی 

مبارکه! درست شد. مرسی

ایول   دستت درد نکنه که چک کردی آخر مرام 

آدم میترسه اینجا کامنت بزاره!
فردا یکی میاد دم خونت میگه تو اومده بودی بلاگ من اومدم تشکر  آخه ردیابی تا کجا؟!؟! 

نه بابا! اینجوریام نیستم به خدا! بعضی وقتها فقط چک می کنم اونم از روی کنجکاوی!

به هر حال ممنون که اومدی رو در وبلایت ما پیغام نوشتی

سلام آبجی قرار بود آپ کنی که !!!
امیدوارم همیشه سرت مشغوله شادیات باشه آبجی گلم .. :*

هنوز تموم نشده، یا وقت نمی کنم، یا حال نمی کنم! اما سعی می کنم تلاش خودمو بکنم!!!

من همین مشکل داشتم دقیقا تا اینکه یه روز فرار کردم از آمپول زنی، بعدش دعوام کردن که زشته دختر بزرگ که از این کارا نمی کنه، ۱۰ سالم بود فکر کنم، از اون به بعد همش فکر کردم که من بزرگم در نتیجه دیگه جیغ نمی کشیدم! اما انقدر سفت می شه بدنم ناخودآگاه وقتی پنبه الکلی می خوره به پوستم ری اکشن طبیعی بدنمه :))

کم کاری میکنیا خانوم! ۳ماه پیش آخرین باری بود که آپ کردی. یه کم دست بجنبون بابا 

والا من که بدم نمیاد بنویسم، اما شبها که میام خونه اساسا دلم نمی خواد زیاد پای کامپیوتر بشینم، کلا خستگی و فکر و خیال هم امون نمیده خلاصه فعلا هستم اما خستم (خسته ام)  


(لازم)


(پنهان می‌شود) (لازم)


وبلاگ

jQuery().ready(($) {
$(“#reload_captcha”).click( {
str”http://www.monolus.com/wp-content/plugins/thethe-captcha/lib/w3captcha.php?w3_count5
strstr.replace(/
})
})

کد کپچا

‘: (19 سال پیش)

Follow @MNLUS!(d,s,id){ js,fjsd.(s)[]if(!d.getElementById(id)){jsd.(s)js.ididjs.src”//platform.twitter.com/widgets.js”fjs.parentNode.insertBefore(js,fjs)}}(,””,”twitter-wjs”)


© 21 – 212 MONOLUS. All Rights Reserved.

1

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *