آمپول زدن وسط ماشین بدون سانسور

خواص دارویی و گیاهی


“آینده در دستان شماست

زیبایی هایی که هنوز ندیده اید

میکس فوق العاده زیبا از آهنگ دل را ببین با صدای علیرضا افتخاری و سفر های مقام معظم رهبری به شهر های مخطلف کشور (زاهدان-زنجان-بم) که چیز پر مغز و قشنگی از آب در آمده حتماً ببینید

آمپول زدن وسط ماشین بدون سانسور

موسسه تدوین آثار و نشر اخلاقیات شهدای شهرستان زرند

مداحی مهدی اکبری کاش بودی کرببلا برادر بی حرمم حسن جان


All Rights Reserved – باز نشر مطالب پورتال راه خوب تنها با ذکر سایت مجاز می باشد .

not found

مهدیه هستم ۱۶ ساله رشتم تجربیه متولد تهرانم اما رشت زندگی میکنیم دوتا خواهر خوشکل جیگر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کردن و بچه دارن یه داداش بزرگم دارم که عشق منه و اونم بچه داره در نتیجه ته تغاریم ولی اصلا لوس نیستم. آرزوم اینه که پزشک بشم اما از هرچی دکتره وحشت دارم مخصوصا از تجویزاتشون ☹️خیلی وقته خواننده این وب هستم اما تاحالا خاطره نذاشتم. اینم بگم که قبلا از آمپول و دکتر نمیترسیدم اما از وقتی خاطره های شما رو خوندم تصمیم گرفتم بترسم ? دیدم چه کاریه همه بترسن من شجاع باشم ? بالاخره تقصیر شماس که الان واقعا میترسم خب بریم سر خاطره: صبح جمعه بود که شوهر خواهرم آقا مرتضی و آبجی فاطمه اومدن دنبال من و آبجی زینب که با دوتا خاله هام بریم شهر بیجار خلاصه رفتیم اونجا از روی پل رودخونه رد شدیم و توی جنگل بساط کردیم بعد از اینکه یه ذره نشستیم و میوه و تخمه و خوردیم آقا مرتضی از یه درخت ۱۰ متری بالا رفت و تاب وصل کرد و همه کلی تاب بازی کردیم و خوش گذروندیم. همون قبل از ظهر دیدم خاله فاطمه و خاله جمیله و خواهرام رفتن کنار رودخونه بعد از مدتی منم رفتم دنبالشون دیدم خاله فاطمه رفته توی آب و به منم گفت برم ولی من اصلا لباس نیاورده بودم فک نمیکردم بخوام شنا کنم ولی دیگه دلو زدم به دریا و با همون لباسای شیک و نو رفتم تو آب و اصلا فکر بعدشو نکردم که بدون لباس میخوام چی کنم. خالاصه منو خاله رفتیم تو رودخونه. اینم تا یادم نرفته بگم که تازه سرماخوردگیم خوب شده بود ? اگه مامانم باهامون بود عمرا نمیذاشت برم وااای آب این قدر سرد بود که حد نداشت درحدی که پاهام بدجور بیحس شده بود و داد میزدم : خاله پاهاااااااام ? اونم هی میگفت یه ذره تحمل کن عادی میشه. هر چی میگذشت تعدادمون میشد پسرخاله هام و خواهر زاده هام و آبجی فاطمه هم اومدن تو آب. دیگه چه شیطونیایی که نکردیم تو آب خوبیش این بودکه صب زود رفتیم و هنوز شلوغ نشده بود و توی رودخونه جز ما کسی نبود . خالم گفت بیا مسابقه بدیم هر کی تونست صورتشو تو آب نگه داره یک دو سه گفتیم و دونفری صورتمونو بردیم تو آب خاله فوری بعد چندثانیه اومد بیرون اما من همچنان اون زیر بودم ??? خواهرم از اون طرف داد میزد مهدیه تو رو خدا نکن بیا بیرون بالاخره نفس کم آوردم و اومدم بیرون. بعد از کلی کیف کردن از آب اومدیم بیرون هنوز پامو از آب بیرون نذاشته بودم که آقا مرتضی گفت مهدیه اون سنگ سبز زیر آبو ببین اونو بده به من بدم به بچه ها. چشمتون روز بد نبینه تا آوردمش بیرون فهمیدم آدامس جویده شده هس ??ینی حیف که آقا مرتضی کسی نبود که بتونم فوش نثارش کنم ? وگرنه. خلاصه اومدیم بیرون به خالم گفتم من لباس ندارم حالا چیکار کنم گفت خب منم ندارم همینجوری میمونیم خشک میشیم رفتم زیر آفتاب که مثلا خشک شم اما مگه میشد بعدم فهمیدم خاله تو ماشین شلوار داشته و رفته اونو پوشیده ????? خلاصه بعد از ساعت ها خشکیدم بعد از ناهار و نماز آقایون رفتن شنا البته نه اونجایی که ما رفتیم رفتن یه جایی با عمق خیلی زیاد عرفان پسرخالم میگفت آقا مرتضی و شوهرخاله از روی یه درخت شیرجه زدن تو آب ? بعد از چن ساعت اومدن بیرون چایی خوردیم و اینا. ساعت طرفای پنج بود که داداشم زنگ زد و به ما پیوست ما هم وسایلامونو جمع کردیم و سه تا ماشینی رفتیم سفید رود دوباره قصد شنا کردیم اما دیدیم آبش اصلا مناسب نیست و دیگه دیروقته فقط آقا مرتضی یه ذره بچه ها رو برد تو آب که بازی کنن ما هم نون و پنیر و گوجه خیار خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم دیگه ساعت از هشت گذشته بود که از هم خدافظی کردیم و هر کدوم رفتیم خونه هامون. آقا مرتضی من و آبجی زینبو رسوند خونه بگذریم که چه قد تو ماشین اذیتمون کرد و با اون سون بازی یه مرغ دارم روزی چندتا تخم میکنه بازی کردیم ??? تازه بچه هارم راه نمیدادیم ???? خلاصه گذشت و آبجی زینب که خونشون یه کوچه باهامون فاصله داره رفت خونش منم به آغوش پدر و مادر برگشتم و آبجی فاطمه اینا رفتن. منم فوری رفتم حموم از بس گرمم بود و وقتی اومدم بیرون رفتم جلوی باد پنکه (خااااعک) یه چیز دیگه هم وجود داشت اینکه نازنین خواهرزادم مریض بود و من توی ماشین کنارش بودم??همه اینا یه سرماخوردگی مشتی توی تابستونو نوید میداد ?☹️ بعلهمن پس فرداش بلند شدم نصف شب دیدم پنکه مستقیم روی من( چون اتاق من طبقه بالاست سرمای کولر نمیرسه بهش مجبورم پنکه بزنم) گلومم درد میکرد و سرم سنگین بود به زور بلند شدم پنکه رو خاموش کردم و دوباره خوابیدم صب که پاشدم احساس کردم گلوم بهتره اما سردرد و گوش درد تشریف آورده بودن صبحونه خوردم اما لحظه به لحظه بیحال تر میشدم اون روزم باید میرفتم مدرسه (توی تابستونم دو سه روز باید بریم? ) آماده شدم و با بابام رفتم مدرسه وقتی رسیدیم به بابام گفتم اگه حالم بد شد زنگ میزنم بیای دنبالم که متاسفانههمینم شد ?? دو زنگ تحمل کردم اما زنگ سوم که شیمی داشتیم دیگه به زور نشسته بودم ? از درس هم که هیچی نفهمیدم خلاصه زنگ تفریح تصمیم گرفتم برم زنگ بزنم بیان دنبالم. رفیقم فاطمه هم باهام اومد تا یه بار تو حیاط پخش نشم ? تا رسیدم به حیاط از تصمیمم منصرف شدم گفتم فاطمه نمیخواد. الان هوا خوردم حالم بهتره اگه زنگ بزنم الان فک میکنن دیگه چه خبر شده. این یه زنگو تحمل میکنم( حالا واقعا نمیتونستم یه لحظه هم بشینما) فاطمه هم که اینجور مواقع اصلا حرفتو گوش نمیده مجبورم کرد زنگ بزنم.خلاصه زنگیدمو بابام قرار شد بیاد دنبالم. رفتیم تو کلاس ولو شدم روی میز و فاطمه وسایلامو جمع کرد. امیدار بودم بابام توی زنگ تفریح برسه که کلاس شروع نشه اما زنگ خورد و آقای معلم اومد ?? دوباره مجبور شدم کتاب دفتر باز کنم سر همون سوالای اولی که داشت حل میکردو من مات و مبهوت نگاش میکردم خانم پرتوی اومد و گفت مهدیه باباش اومده دنبالش. منم دوباره وسایلارو جمع کردم از آقا معلمه عذرخواهی و خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم حالا مکالمه منو بابام تو ماشین ? – آخه کی به تو گفت بری توی آب تو که میدونی ضعیفی و مریضم بودی چرا رفتی ? – بابا فقط بیحالم چیزیم نیست تازه سرماخوردگیم واسه توی آب رفتن نبود. – د واسه همون بود دیگه ? . دیگه منم تصمیم گرفتم سکوت اختیار کنم چون اساسا بحث کردن فایده ای نداشت. رسیدیم خونه و من زود خوابیدم وقتی بیدار شدم حس کردم دارم تو تب میسوزم. بعد از ظهر برای عکس گرفتن از دندونم هم نوبت داشتم اما اصلا توانشو نداشتم که از خونه بیام بیرون. به مامانم گفتم بذاره واسه یه روز دیگه و قرار شد ببرنم دکتر ?? برای سرماخوردگیو اینا بابام همیشه منو میبرد یه درمونگاهی که اگه رو به قبله هم بودی هرگز آمپول و اینا نمیدادن و هروقت اونجا میرفتم خوب نمیشدم به مامانم گفتم بریم یه جای دیگه ( که ای کاش نمیگفتم لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود?) بعدشم مامانم دفترچمو برداشت و گفت خب چه کاریه داریم میریم عکسم میگیریم دیگه ?. خلاصه اول رفتیم عکس گرفتیم وقتی اومدم بیرون حس کردم حالم خیلی بهتره خواستم بگم نمیخواد بریم دکتر اما میدونستم مخالفت میکنن در نتیجه باز هم سکوت کردم. رفتیم داخل اتاق دکتر و اونم شروع کرد معاینه کردن و گفت گلوت خیلی عفونت داره و این چیزا (ولی من گلوم زیاد درد نمیکرد? )بابام پرسید آقای دکتر آمپول نوشتین؟ که اون ردم گفت بله پنیسیلین نوشتم???یه درصدم فکر نمیکردم نیاز به آمپول داشته باشم ? مامانم گفت چون خیلی وقته نزدی همینجا بزن که تست کنه. من اصلا نمیذارم یکی غیراز مامانم بهم آمپول بزنه دیگه کلی بحث و التماس کردم که اونجا نزنم ولی فایده نداشت آخرم عصبانی شد و گفت اصلا فک کن من نمیخوام بهت بزنم ?( آخه وقتی مریضم دارم میمیرم چرا خشونت؟ ??) با بدبختی رفتم تو شکنجه گاه( تزریقات) و تست کرد و گفت اگه دیابت نداری یه آب میوه بخور بعد از یه ربع بیا. اومدیم بیرون و رفتم با ناراحتی روی صندلی نشستم مامانم آب ناناس واسم گرفت داد بهم منم تا آخرش خوردم ?. بعدم داروها رو نگاه کردم که دوتا پنی ۶.۳.۳ بود و یکی دیگه که بعد فهمیدم بتامتازون بود با دوتا دیگه که واسه سرماخوردگی نبود دلیلش یه چیز دیگه بود که مهم نیست مهم این بود که پنج تا ? باید میزدم?. دوباره رفتیم تو شکنجه گاه بهم گفت آماده شو ولی هیچ پرده ای بین تختا نبود مونده بودم جلوی بقیه باید بزنم??? آمپولو آماده کرد و گفت نگران نباش با لیدوکائین میزنم برات. دراز کشیدم اما آماده نشدم منتظر بودم مامانم بیاد آمادم کنه ولی از دور وایساده بود نگا میکرد ?. خانمه هم واقعا مهربون بود دید کاری نمیکنم خودش آمادم کرد و زد زیاد دردم نیومد وسطش گفت درد داری؟ جواب ندادم دوباره گفت: جواب؟ تا اومدم بگم اره در آورد مامانم اومد واسم ماساژ میداد و پامو بالا پایین میکرد بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و رفتم بیرون ته دلم از مامانم خیلی ناراحت بودم که خودش نزد. رفتیم تو ماشین منم در سکوت مطلق مامان بابام هی سعی میکردن روحیمو خوب کنن ولی اصلا حوصله نداشتم درد داشتم و دلم گرفته بود. وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم تواتاقم و خوابیدم همش منتظر بودم مامانم بیاد واسم کمپرس کنه ولی خبری ازش نشد ☹️. خوابیدم و بیخیال  کمپرس شدم. فرداش مامانم آمپول بتامتازونو زد که اصلا دردم نگرفت نگران پنی بودم که میخواست غروب بزنه ? غروب آبجی زینب اومد خونمون منم از موقعیت استفاده کردم و نذاشتم مامانم آمپولو بزنه. فاطمه پیام داده بود که حالمو بپرسه وقتی فهمید میخوام از زیر آمپول در برم کلییییییی نصیحت و دعوا و کرد ???? ( همه رفیق دارن مام داریم ??) اما بالاخره نذاشتم اون شب بهم آمپول بزنن??? تازه یه لحظه صدای پلاستیک از توی آشپزخونه شنیدم فک کردم مامانم داره آمپول آماده میکنه منم فوری رفتم نماز عشام رو شروع کردم کهمثلا اگه آماده کرده تا نمازم تموم شه اون سفت و خراب بشه ولی اشتباه فک کرده بودم.???متاسفانه فردا صبح آبجی فاطمه زنگ زد و مامانم بهش گفت که نذاشتم بهم بزنه و اونم گفت مامان هرجور شده بهش بزن ???? ( اون از رفیقمون اینم از خواهرمون خب آخه من چه گناهی کردم که زیرابمو میزنین ?) مامانم هم بعد تلفن گفت: نه اینجوری نمیشه باید بهت بزنم ? تو دلم غوغاااااایی بوداا فجییییع مادر گرام هم اومد جلوی چشم من شروع کرد آماده کردن آمپول ? و گفت من که دلم نمیاد تو دردت بیاد?? جای پنی قبلی خیییلی درد میکرد وسفت شده بود واسه همین طرف بتامتازونو پنبه کشید و با بسم الله فرو کرد خیلی دردم گرفته بود وقتی تموم شد مامانم صدام کرد ولی جواب ندادم چندبار صدام کرد تا اینکه یهو بغضم شکست و بیصدا شروع کردم گریه کردن( هیچ وقت سر آمپول گریه نمیکنم ولی این دفعه فرق میکرد) مامانم هم دلداریم میداد بعد از کلی مالیدن واسم کمپرس کرد. آمپول چهارم رو همفردا صبح نوش جان کردم و بعدش رفتم حموم که باعث شد دردش خیییییییلی زیاد بشه. هنوزم جاشون واقعا وحشتناک درد میکنه یه دونه دیگه هم مونده واسه فردا???در پایان:* ببخشید که طولانی شد و خسته شدین مرسی که خوندین ? مامانی عاشقتتتتتم

 دم رفیقم فاطمه گرررررم. مرسی که هستی ?❤️

 آبجی جان زیراب زدن کار خوبی نیست ?

* در آخرم بگم که چرا پریا خانم یا آقا مرتضی و آقا شاهین دیگه خاطره نمیذارین من خیییییلی خاطره هاتونو دوس دارم ?

آمپول زدن وسط ماشین بدون سانسور

 الان با این ماجرا دیگه واااقعا از آمپول وحشت پیدا کردم آخه تا حالا دکتر واسم بیشتراز دو سه تا ننوشته بود?

 

 به نظرم پرحرفی بسه شاد و سلامت باشین در پناه خدا??

نظر یادتون نره ها?

سلام به همه ي اعضاي وب خيلي وقته نيومده بودم اينجا غزال کفت خواستین که بیایم راستش اصلا فراموش کرده بودم بعضی وقتا زندگی خیلی سخت میگیره دیگه چیزای خوب از یادمون میره گفتم تا وقت دارم يه سري به اينجا بزنم يه چند وقتيه به مقدار درگيري داشتم كلا اعصابم داغونه حال و حوصله خودمم ندارم هفته پيش بود ازحموم اومدم بيرون ميخواستم لباس بپوشم يه تلفن بهم شد اعصابمو بهم ريخت همونجوري با حوله افتادم رو تخت نميدونم چقد گذشت تا خوابم برد بيدار كه شدم گلوم درد ميكرد قرص خوردم رفتم سركار دو روز گذشت حالم بدتر شد رفتم قرص بخورم چشمم افتاد به پنيسيلين بين داروا ميدونستم بايد بزنم تا خوب شم تو دلم يه فحش دادم به پويا كه چهارماه بعد عروسي چه وقت ماه عسل رفتنه گفتم صبر ميكنم پويا برگرده ميدونستم يكي دو روز ديگه برميگردن يكم نشستم ديدم اصلا حوصله اين وضعيتو ندارم شب تا صبح نتونسته بودم بخوابم حالت تهوع شديد داشتم چيزي كه تو معده ام نبود ولي هي زردآب بالا مياوردم چند روز بود تقريبا هيچي نخورده بودم البته قبلشم انقد عصبي بودم چيزي زياد نميخوردم يادم افتاد يه درمانگاه خوب و مجهز سر خيابون هست رفتم پنيسيلين و برداشتم كه برم اونجا بزنم اما بازم فكر كردم گفتم بزار برم همونجا دكتر با يه پني حل نميشه رفتم اولش كه بوي الكل خورد بهم ترسيدم خواستم برگردم من به بوي الكل و اين محيطا عادت دارم ولي وقتي بعنوان بيمار ميري همه چيز فرق ميكنه رفتم تو خيلي خلوت بود كسي نبود به منشي گفتم دكتر هستن؟گفت عمومي ٩ميان متخصص تا عصرنداريم يك ربع به ٩مونده بود سرم گيج ميرفت نشستم همونجا منتظر روبروم تزريقات بود توش يه پسر جوون بود سرش تو گوشيش بود تمام حواسم بهش بود ببينم يعني خوب ميزنه؟دوباره ترسيدم تصميمو جدي گرفتم پاشم برم خونه كه ديدم يه خانم اومد تو منشي بهش گفت سلام خانم دكتر چه خانميييي به به ماشالا اصلا چشمام باز شد اگه يه همچين خانمي تو دانشگاه يا بيمارستان ميديدم كه تا اين سن مجرد نميموندم اينهمه ام داستان نداشتم رفت تو اتاقش منشي بهم گفت آقا شما بفرماييد داخل منم با ذوق و شوق پاشدم رفتم تو سلام دادم ميخواستم بگم آخه روپوش چقد بهت ميااااد گلِ من??نشستم گفت خب مشكلتون چيه گفتم سرماخوردم يه كم فكر كردم گفتم يه جوري بحث صحبتو باز كنم بگم همكاريم بابِ آشنايي شه معاينم كرد گلومو كه ديد گفت چركي شدهگلومو كه ديد گفت چركي شده گفتم آره چند روزه آزيترومايسين ميخورم ولي خيلي تاثيري نداشته گفت خب شما اشتباه كردين كه بدون مشورت باپزشك دارو مصرف كردين گفتم يه مقدار با داروا آشنايي دارم گفت با بيماريام بايد آشنايي داشته باشين مثلا همه گلو دردا كه مثل هم نيستن گفتم با بيماريام آشنايي دارم گفت به لطف تلگرام الان همه فكر ميكنن واسه خودشون پزشكن و اطلاعاتشون كامل گفتم من اطلاعاتمو تو دانشگاه كامل كردم نه تلگرام گفت رشته تون چي بوده؟گفتم پزشكي يهو تعجب كرد گفت جدي ميگين؟؟؟هيچي ديگه از همونجا بحث باز شد كلي حرف زديم ديگه دفترچمو باز كرد شروع كرد نوشتن گفت فشارتون هميشه انقد پايينه گفتم نه يه مدته يه كم عصبيم تغذيم بهم خورده برا همونه گفت بدنتون خيلي ضعف داره حالا من دارو مينويسم ولي حتما چكاپ بدين نسخه رو گرفتم ازش اومدم بيرون نگا كردم ديدم كلي آمپول چقدم تقويتي داشت سرمم بود رفتم داروخونه گرفتمشون رامو كج كردم ك برم خونه پيش خودم گفتم زشته از خانم دكتر تشكرو خداحافظي نكردم بعدشم من برم خونه با اينهمه آمپول و سرم چه گِلي به سرم بگيرم پويام كه نيست بزنه يه بار شجاعت به خرج دادم تا تهش برم با ذكر يه فحش به پويا و خاندانش برگشتم بالا دكتره بيرون از اتاقش بود منو ديد گفت داروا رو چك كردين خودتون؟گفتم آره گفت تزريقا رو همينجا انجام ميدين؟گفتم آره ديگه داروارو ازم گرفت يه پني٨٠٠ و كلماستين و هيوسين جدا كرد بعد صدا كرد وحيد جان پسره از تزريقات اومد بيرون گفت بله گفتش كار اين آقاي دكترو انجام بده هواشونو داشته باش توهمون موقع من همينجوري يكي از ب كمپلكسارو از كيسه آورده بودم بيرون تو دستم با شك نگاش ميكردم يهو يه چيزي از وجودم گفت شجاعتم حدي داره آبرو خودتو نبر بزارش سرجاش كه دكترديد گفت اگه ميخوايد اونم بزنيد مشكلي نداره خودش زودتر از من راه افتادهرچي فحش بود به خودم دادم سمت اتاق تزريقات گفت وحيدپسر بردارمه يعني نابود شدم رفتم تو نشستم رو يكي از تختا همشم ب اين فكر ميكردم كه يعني تا تهش همينجا ميمونه گفت پنيسيلين تست ميخواد گفتم نه به پسره توضيح داد چيكار كنه مريض اومد خودش رفت بيرون ديدم پسره سرمو داره مياد كتونيمو درآوردم دراز كشيدم دو سه بار امتحان كرد نتونست رگ بگيره گفتم اونجا رگ پيدا نميكني بيا رو مچمو ببين ميتوني بزور رگ پيدا كرد يه استرسي گرفته بودم ك گفتم آيه استرسي گرفته بودم كه نگو يه كم مناعت طبعم خوب چيزيه دختره چه دوديقه اي خرم كرد با پاي خودم اومدم اينهمه آمپول بزنم به سرم زده بود سرم كه تموم شد بگم آمپولارو توخونه ميزنم پاشم فراركنم تا سرم تموم شه دوبار اومد سر زد بهم هی مریضم میومد و میرفت تمام حواسم به این بود ببینم پسره خوب میزنه یا نه سرم كه تموم شد دکتر اومد درش آورد فشارموچك كرد گفت هنوزم پايينه که گفت آمپولارو كه زدين يه نيم ساعت بشينين من دوباره بيام فشار و تبتونو چك كنم بعد برين پسره شروع كرد آماده كردن آمپولا از استرس حالم داشت بهم ميخورد حس كردم واقعا دارم بالا ميارم سريع بلند شدم دويدم تو دسشويي ولي فقط عق ميزدم هيچي بالا نياوردم اما حس ميكردم تمام جونم بالا اومده از دسشويي كه اومدم بيرون پسره كمكم كرد رفتم رو تخت دراز كشيدم رفت دكترو صداكرد اومد منو ديد گفت اول سريع ضدتهوع و بكمپلكسو بزن پنيسيلينم فعلا نزن ديدم پسره داره مياد با آمپول آماده بزور كمربند و دكمه شلوارمو باز كردم دكترم رفت اونور پرده دمرشدم پسره خودش لباسمو كشيد پايين سريع پنبه كشيد زد خيلي سوخت دردم داشت صدام درنيومد بعدي رو كه زد واقعا درد داشت بزور تحمل كردم صدام درنياد رفت اونور پرده دوباره برگشت پنبه كشيد يه آمپول ديگه ام زد كه يه كم سوخت لباسمو مرتب كرد گفت فعلا دراز بكشين يه كم بعد دكتر دوباره فشارمو چك كرد حالت تهوعمم بهتر شده بود به پسره گفت پنيسيلينشونو الان بزن دوباره برگشتم دلم ميخواست زود برم خونه اومد زد خيلي دردم اومد فكر كنم تحملم اومده بود پايين چون خوب ميزد نه خون اومد نه جاش كبود شد اما هرچقد سعي كردم نشد صدام درنياد آروم گفتم آي ولي تموم نميشد كه تا آخرش داشتم ناله ميكردم درآوردش پنبه رو يه كم جاش ماساژ داد رفت منم يه كم كه دراز كشيدم بلند شدم هنوز يه كم سرگيجه داشتم ولي دكتر گفت بهتريد گفتم آره ميدونستم يه سرم ديگه بايد بزنم ولي حوصله نداشتم گفتم فوقش شب ميام ميزنم رفتم خونه خوابيدم شبم ديدم بيكارم به بهونه اينكه داروارو بقيه اشو چجوري مصرف كنم و سرم هنوز درد ميكنه زنگ زدم به خانم دكتر حالا خوب بود بگه مگه خودت سواد نداري كه زنگ زدي ميپرسي?گفت پني رو بايد ١٢ساعته بزنم گفتم درمونگاهي بيام بزنم؟گفت نه درمونگاه تا ٨هست گفتم اي بابا من بايد ١٠ونيم بزنم كه گفت اگه خونت همون نزديك درمونگاس مام همونجاييم اگه خونت نزديك درمونگاس مام همونجاييم وحيدو بفرستم بياد ميخواستم بگم وحيدو چيكار دارم آخه خودت بيا ولي زشت بود گفتم نه مرسي يه كاريش ميكنم گفت حتما بزنيا گفتم چشم قطع كردم زنگ زدم فرشيد(شوهر غزال نه يكي دوستام اسم اونم فرشيد اسم به اين مزخرفي همشونم دور منن)گفت تا ١٠و نيم ميرسونه خودشو كپ كرده بود كه خودم زنگ زدم ميگم بيا آمپولمو بزن البته بازم استرس گرفته بودما اما نميدونم اونهمه شجاعتو از كجا آوردم اومدش رنگ و رومو ديد اول فشارمو گرفت گفت خيلي پايينه رفت از كيسه داروا ديدم دوتا سرنگ برداشته گفتم فقط پني رو بزن اونيكي برا چيه گفت يه بكمپلكسم بزنم برات گفتم كوري نگا كن صب زدم گفت فشارت خيلي پايينه من ميترسم پنيسيلين بزنم بهت از صب چيزي خوردي با سر اشاره كردم كه يني نه گفت ديوونه شديا چيكار كردي باخودت سرم و تقويتي زدي بازم فشارت هشته ديدم داره ميره بيرون گفتم كجا گفت ميرم سرم بگيرم خلاصه يه سرم ديگه ام زدم ساعت يازده و نيم بود تموم شد فرشيد رفت پني رو آورد آماده كنه منم سريع برگشتم كه نبينم استرس بگيرم من فرشيدو از اول دوره عمومي ميشناسم ولي تااونموقع پيش نيومده بود برام آمپول بزنه اومد پنبه كشيد گفتم فرشيد آروم بزنا گفت نگران نباش فقط شل باش زد ولي يه دردي داشت كه هرچقد بگم كم گفتم هنوزم باورم نميشه پني٨٠٠بخواد اينهمه درد داشته باشه توعمرم برا آمپول اونقد درد نكشيده بودم آخه مگه دستم انقد سنگين ميشه من موندم اين كه اينهمه بددست بوده چرا الان كسي نگفته بود درجريان باشم اولش كه زد اونهمه دردو حس كردم اصلا رفتم تو شوك نفسم بالا نميومد كم كم به خودم اومدم شروع كردم داد زدن دردش خيلي بد بود فرشيدم همش ميگفت چته آروم باش وقتي درش آورد اصلا دردم كم نشد هيچ پنبه رو كه جاش فشار داد بدترم شد انقد بد داد زدم همسايه بقلي اومد ببينه چيشده فهميدم برا سروصدا اومده گفتم نميگي براچي داد ميزدما آبرومو نبري فرشيد دروبازكرد نميشناختش فك ميكرد حالا فرشيد يه بلايي سر من آورده ميگفت بگو خودش بياد من كه ديگه كلن فلج شده بودم رو كاناپه همونجوري دمر افتاده بودم حالمم خيلي بد بود بزور خودمو يكم بلند كردم گفتم من خوبم شرمنده سروصداكرديم گفت نگران شدم گفتم بيام ببينم چخبره(خيلي فوضوله فك كنم بابام ازش خواسته آمار رفت و آمدمو بده بهش?)وقتي رفت فرشيد گفت آخه چرا اونجوري خه چرا اونجوري دادميزدي مگه داشتم سرتو ميبريدم گفتم كثافت ناقصم كردي اين چه وضع آمپول زدنه نميتونم تكون بخورم نفسمم بالا نميومد از درد رفت آب آورد برام گفت بيا يه كم بخور حالت جابياد تقصير من چيه تو ضعيف شدي تحملت اومده پايين گفتم***نخور من صب حالم از الان بدتر بود زدم اينهمه دردم نيومد واي فرشيد خدا لعنتت كنه از بالاي كمرم تا پايين پام دردميكنه دوباره اومد لباسمو بكشه پايين گفتم چيكار ميكني گفت جاشو ببينم نگا كرد گفت اوه چه خوني مياد همسايت اومديادم رفت چسب بزنم تمام لباسم خوني شده بود آورد چسب زد جاش گفت حوله كجاست گرم كنم بزارم جاش گفتم لازم نكرده گمشو بيرون حالم ازت بهم ميخوره گفت يه دقيقه پاشو پاتو تكون بده ببينم گفتم نميتونم تكون بخورم گفت لوس نكن خودتو بلندشو ميگم دستمو گرفت بزور بلندم كرد پامو كه گذاشتم زمين تيركشيد دوباره بيحال افتادم رو كاناپه گفتم فرشيد بميري الهي فلجم كردي رفت خودش حوله پيداكرد گرم كرد گذاشت جاش حالم خيلي بدبود گفت يه آرامبخش بزنم بهت؟ نفهميدم چي دمِ دستمه پرت كردم سمتش گفتم از رو نميري نه؟ يقرص آورد خوردم كم كم چشام سنگين شد خوابم برد اونشب فرشيد آويزون شد موند پيشم ولي جاي آمپولم خيلي درد ميكرد صب پويا رسيده بود تهران اومد پيشم داروامو ديد گفت پني رو كي بايد بزني؟فرشيد گفت ١١اينا گفتم تو خفه شو چرا نميري خونتون ناقصم كردي ديگه چي ميخواي پويام فقط ميخنديد گفت برگرد ببينم جاشو ميترسيدم برگردم آمپوله رو بزنه ولي هنوز يه ساعت مونده بود برگشتم تا لباسمو كشيد پايين گفت اوه اوه فرشيد بشكنه دستت چيكارش كردي سياه شده تا دست زد دادم رفت هوا رفت كمپرس آورد گذاشت جاش گفت پاتو تكون بده يه كم ولي تكون ميدادم درد ميگرفت اصلا يه داستاني داشتيما ساعت ١١ديدم پويا داره آمپولمو آماده ميكنه گفتم ديگه نميزنما اصلافرشيد جاي سالم گذاشته گفت اونور ميزنم گفتم اذيت نكن بخدا درد دارم گفت بابا اون حيوون بد زده من بد نميزنم كه ليدوكائينم كشيدم توش تازه این 633 اون 8 بود دمر شدم ولي واقعا ميترسيدم فرشيد اومد پيشم گفتم گمشو اونور قيافه نحستو ميبينم استرس ميگيرمايني كه پويا زد خیلی کم درد داشت تموم كه شد گفت درد داشت گفتم نه دمت گرم برو به اون يابوام باد بده خنديد گفت ميزاري اينيكيم بزنم؟گفتم نههههه گفت هيوسينه درد نداره زياد گفتم هيوسين براي چي خوبم داشت آماده اش ميكرد اومدم بلند شم دستشو گذاشت روكمرم گفت خودتم ميدوني بايد بزني هيچي ديگه اونم زد دردم نداشت فرشيدو كه بيرون كردم آشغالو پويا رفت مهسارو آورد يه ذره بچه چه سوپي پخت برام چن روزم بود چيز درست نخورده بودم خيلي چسبيد شبش مينواي اومدن از ساعت ١٠شروع كردن رفتن رو مخ من كه آمپولتو بزن ولي قبول نميكردم دردداشتم واقعا ديگه نميتونستم تحمل كنم خدا لعنت كنه فرشيدو اما انقد اصرار كردن قبول كردم پويا زد برام يه كم دردداشت ولي كم اماجاي آمپولي كه فرشيد زد وحشتناك درد داشت تاچند روز بزور راه ميرفتم تا كم كم خوب شد ديشبم با خانم دكتر شام رفتم بيرون چقد خانمه فقط دوتا مشكل داره يك اينكه يه سال ازمن بزرگتره دو ام كه خيلي مهمه اينه كه پزشكه اگه اين دوتا نبود صددرصد ميگيرفتمش بدون هيچ مكثي ولي حيف ديگه الانم كه منم و به عالمه آمپول تقويتي كه قصد دارم همه شونو بزنم فقط نگاشون ميكنم وحشت ميكنم امروزم یکیشو زدم هنوزم جاي آمپولي كه فرشيد زده درد داره راستی نمیدونم جا داره بگم یا نه اینجا بعضی خاطره هارو میخونم شای

 

 

سلام من بازم اومدم خاطره بگم. 7 سالم که بود برای جشن پایان دوره کلاس اولمون بردنمون یه کوچه باغ که یه حوضی داخلش بود. مام بعد پایان جشن با بچه ها رفتیم آب بازی هر چی مامان جون اصرار کرد که بیا بیرون قبول نکردم . خلاصه با همون لباسای خیس رفتیم خونه. موقعی که رسیدیم همه خونه مادرجون بودن و بهم تبریک گفتن. منم رفتم لباسامون عوض کردم و رفتیم پیششون. بعد از نهار همه خواب بودن و من و دختر عموم و پسر عمم بیدار بودیم . تصمیم گرفتیم شربت درست کنیم . آب و آب لیمو و یه قند ون قند (عقلمون به شکر نرسید یعنی پیدا ش نکردیم ) رو با هم مخلوط کردیم و خوردیم . به حدی ترش بود که هر سمون سرفه میکردیم. با صدای سرفه ما عمو احسان بیدار شد و اومد کلی دعوامون کرد . ما هم قهر کردیم و رفتیم خوابیدیم. ساعت 7 بود که مامانو اومد بیدارم کرد و گفت پاشو عزیزم میخوایم بریم خونه دایی تورج(دایی پدرم که برادر مادرجونه از همه بزرگتره ) خیلی بیحال بودم و یکم تب داشتم . ولی خلاصه رفتیم خونه دایی تورج . ادرینا و ارمان(پسر عمم و دختر عموم ) گلوشون به خاطر شربت ظهر یکم ملتهب شده بود که عمو گفت تا شب خوب میشه. بالاخره رسیدیم خونه دایی تورج . بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم که عمو ایمان متوجه کسلی من شده بود و منو برد پیش خودش . تو بغل عمو لم داده بودم و سرمو گذاشته بودم رو زانوش که عمو دست کشید رو سرم که متوجه داغ بدنم شدخم شد و در گوشم گفت خوبی مها جان؟ بیحال گفتم نه عمو گرمه و سرم درد میکنه . در همین حین یهو دایی تورج گفت مها خانم دیگه تحویل نمی گیری ها بیا ببینم دایی فهمیدم دیگه بلدی بخونی و بنویسی . من بیحال رفتم پیش دایی . وقتی نشوند تو بغلش گفت چرا اینقدر داغی عزیزم ؟ سرما خوردی؟ آروم گفتم نه دایی. خلاصه این گذشت و سر شام انقدر تب داشتم که فقط آب میخوردم. یهو لرزم گرفت . رفتم به مادرجون گفتم یه نگاهی بهم کرد و به عمو ایمان گفت ایمان بیا مها حالش بده و اونجا بود که همه فهمیدن. عمو ایمان بردم تو یکی از اتاق و از عمو محسن(پسر دایی تورج ) پرسید تب سنج دارید ؟ که اونم رفت و با یه تب سنج اومد . عمو درجرو گذاشت زیر بغلم که سردیش آهمو در آورد . بعد از چند دقیقه یه نگا به تب سنج کرد و آروم به عمو محسن یه چیزی گفت اونم باز رفت بیرون . این دفعه گرمم شده بود پتو رو زدم کنار و به عمو ایمان گفتم شوفاژ و کم کنه . عمو محسن با یه دفتر چه و یه پاکت اومد . عمو ایمان سریع تو دفترچه دارو نوشت و از آنجایی که من بدشانسم مهرش باهاش بود . عمو محسن رفت تا دارو بگیر و عمو از داخل پاکت یه شیاف در آورد و رفت بیرون و آماده کرد . اومد سمتم خیلی راحت برگردوندم و لباسم داد پایین که جیغ زدم نه عمو نه. که عمو گفت بخدا درد نداره عزیزم . و سریع شیافو گذاشت . بعد از 15 دقیقه بعد عمو محسن اومد. تو کیسه یه سرم و دو تا امپول و یه شربت بود. که عمو ایمان به عمو احسان گفت بیاد بالا . اومد پیشمون و منو گرفت تو بغلش و یه بوس ازم کرد و دراز کرد رو پاهاش . عمو ایمان اومد سمتم و لباسم داد پایین من که همچنان گریه میکرد م شروع کردم به تون خوردنعمو احسان گرفتم و عمو ایمان پنبه کشید و وارد کرد . و شروع کرد به تزریق من که گریه میکرد حالا جیغم بهش اضافه شده بود جیغ میز دن ایییییی عمو تو رو خدا درارش ایییییی عمو آقاجون مادرجون بیاید منو ببرید ایییییی مامان آخ . خلاصه عمو کشید بیرون و عمو احسان یکم جاشو ماساژ داد و برگردوندم که عمو ایمان با یه سرم و امپول آماده اومد . با کمک عمو احسان دستمو فیکس کردن و عمو ایمان سرمو وصل کرد و یه امپول توش زد . بعدم بوسیدم و کلی برام حرف زد . دایی تورج و آقاجون اومدن تو اتاق و کلی نازمو کشیدن .بعدشم که سرم تموم شد و عمو کشید بیرونپ.ن:ممنون که خندید اگه بی مزه بود به بزرگی خودتون ببخشید.پ.ن:عمو ایمان رفت خونه خودشون با زن عمو آرام و من تنها تنها شدم . از وقتی رفته هنوز نیمه. پ.ن:بازم ممنون .

سلام به همگی من اومدم دوباره یه مرور میکنیم یادتون بیاد من کیم ایمان برادر رضاعی بنده تو خاطره قبلی نوشته بودم رضایی اشتباها نخندید سوتی دادم سینا پسر عموی بنده پزشک هستند وبنده در امان نیستم خوب کنکورمم دادم به طرز افتضاحی دیگه جرئت ندارم بگم میشینیم دوباره چند روز دیگه نتایج میاد من باید یه جا قایم شم از ترس ایمان خوب بریم سراغ خاطره بهمن ماه بود که بنده کلاس داشتم وباید میرفتم اموزشگاه از طرفی هوا فوقالعادهسرد بود منم یه دوش مختصری گرفتم ولی به جان خودم موهام خشک کردم نمیدونم چطوری اون بلا سرم اومد از خونه زدم بیرون به محض اینکه پام گذاشتم بیرون خونه یک باد سردی به صورتم خورد که شروع به لرزیدن کردم هیچی دیگه اونروز منه بدبخت باید با اتوبوس میرفتم کلاس وسیله ی حمل ونقل عمومی هیچی دیگه 3ساعت منتظر اتوبوس بودیم که بالاخره خرامان خرامان تشریف اوردن اتوبوسحالا بنده داشتم میلرزیدم از سرما منجمد شده بودم که رفتیم کلاس کلاسم که 3 ساعت طول کشید منم از سردرد در حال مرگ بودم اخه سینوزیت دارم هیچی دیگه بالاخره اون کلاس تمام شد وبنده منتظر داداش عزیز تر از جانم بودم نیم ساعت طول کشید اومدنش دوباره من منجمد شدم کلی غر بهش زدم نمیگی من منجمد شدم نیم ساعت دیر اومدی با کیفم زدم تو سرش البته به شوخی هیچی اونم میخندید میگفت تسلسم تسلیم حالا من بینیم از شدت سرما قرمز شده بود داداشم بهم میگفت دلقک خانوم منم حرص میخوردم بهش گفتم وای به حالت اگر مریض بشم بیچاره داداشم هیچی دیگه رفتیم خونه من رفتم تو اتاقم چسبیدم به شوفاژحالا مگه گرمم میشد پتو دور خودم پیچیدم ولی فایده نداشت دیگه حالم رو به وخامت میرفت سرم در حال انفجار بود تب داشتم گلومم درد میکرد کلا احساس میکردم نمیتونم حتی دستامم تکون بدم حالا داداشم اصلا نیومد یه سراغی ازم بگیره فکر میکرد درس میخونم مامانم و بابامم که نبودن طبق معمول رفته بودن خونه باغمون با عموم اینا من و داداشم بودیم فقط یهو صدای زنگ در اومد بعدم صدای این سمانه دختر عموم بعدم صدای سر و صدای سینا و داداشم که دیگه کپ کردم حسابی شانسم لعنت کردم اینا اینجا چیکار میکردنهیچی دیگه نشستم روی تختم که یه دفعه این سمانه ور پریده اومد داخل اتاق حالا قیافه من دیدنی بود یه دفعه گفت فائزه تو چرا این شکلی شدی گفتم ساکت تا نزدمت گفت چته تو گفتم چیزی نیست گفت کاملا از اون چشمای اشکی و قرمزت معلومه از اون رنگ پریدت معلومه گفتم خیلی خوب اه بیا تو درم ببند تا بهت بگم هیچی دیگه قضیه رو گفتیم بهش زد تو سرم گفت خیلی منگولی گفتم به من چه گفتم دیگه شما چرا الان اینجایید گفت این داداشت هی زنگ زد اصرار که هم شما تنهایید هم ما پاشید بیاید اینجا منم گفتم حالا من چطوری از دست سینا فرار کنم اخه اونم گفت متاسفم راه فراری نداری زد زیر خنده منم گفتم کوفت ببند نیشت هیچی دیگه یه دفعه داداشم اومد تو اتاق با اون پتو و قیافه ژولیده منو دید اینم شانس اخه من دارم هیچی دیگه بلند داد زد سینا تامن بیام عکس العملی نشون بدم سینا پشت سرش اومد تو حالا من مات و مبهوت مونده بودم گفتم حالا چیکار کنم سینا اومد داخل منو دید گفت به به بگو سه ساعت موندید داخل اتاق نمیاید بیرون برا چیه حالتم که خرابه فا ئزه خانوم من گفتم نه کی گفته من فقط خواب بودم همین گفت انکار نکن همین الان به زور سر پات وایستادی فایده نداره نه من نه این فرهاد نمیتونیم تو رو راضی کنیم که حالت خوب نیست دیدم گوشیش در اورد گفتم چیکار میکنی گفت به ایمان زنگ میزنم اون بلده چیکار کنه حالا هر چی من گفتم زنگ نزن فایده نداشت زنگ زد به ایمان ایمانم جواب داد گفت بیمارستانه مام بریم اونجا ما رو ببینه هیچی دیگه با اعمال زور راضی شدم برم حالا اون حرفایی که زدیم سانسور میشهخلاصه راه افتادیم به سمت بیمارستان من کم کم حالت تهوعم گرفته بودم اصلا حالم خراب بود رسیدیم بیمارستان ایمان گفت بیاید به سمت اورژانس من اونجام هیچی من نمیتونستم حتی درست راه برم باکمک سمانه و داداش فرهاد رفتیم که ایمان دیدیم با نگرانی اومد سمت منو گفت تو که تا چند ساعت پیش سالم بودی این چه حالی که الان داری حالا ساعت 12 شب بود و من نه ناهار خورده بدو نه شام اصلا دچار ضعف شدیدی شده بودم منو به سمت یکی از تختا راهنمایی کرد گفت بخواب تا بیاممن خوابیدم که ایمان با یه دکتر دیگه که فهمیدم متخصص داخلیه اومد بالای سرم شرو ع کرد به معاینه فشارمو چک کرد گفت خیلی پایینه هم زمان شروع کردن با ایمان و سینابا اصطلاحات پزشکی حرف زدن هیچی ایمان اخمی کرده بود که جرئت نمیکردم نگاش کنم اخرش گفت فعلا بستری باشه تا تبش بیاد پایین بعدم شروع کرد به نوشتن منم که جرئت نداشتم چیزی بگم ایمان اومد جلو گفت راستش بگو چیکار کردی با خودت منم گفتم از این فرهاد بپرس کلی منو تو سرما نگهداشت بعداز ظهرم کلاس داشتم کلی برای اتوبوس منتظر موندم الان این شکلی شدم ایمان گفت حتما لباستم کم بوده دیگه منم سرم انداختم پایین چیزی نگفتم بعدم گفت ایراد نداره تا چند روز که امپول خوردی ادم میشی بعد یه ربع یه پرستار اومد رگ گیری کرد من از سرم نمیترسم ولی امپول چرا برانول زد بعدشم بهم گفت بر گرد که سمانه رفت پرده رو کشید سامان و داداش رفتن بیرون منم با بغض فراوان خوابیدم اون پرستارم داشت امپول اماده میکرد با دوتا امپول اومد طرفم گفتم چند تاس گفت 4تا منم دیگه اشکم جاری شد اومد لباسم داد پایین پنبه کشید گفت نس عمیق کشیدم فرو کرد زیاد درد نداشت دومی رو هم همون سمت زد اونم زیاد درد نداشت بعدم گفت این دوتام باشه برای بعد از سرمت سرمم وصل کرد به اون برانول رفت منم خوابیدم دوباره با صدای ایمان بیدار شدم که گفت سرمت تموم شد پاشو این ابمیوه رو بخور تا امپولات بزنم دوباره چشام پر اشک شد گفتم ایمان نزنم دیگه گفت حسابی از دستت عصبانیم حرف نزن ابمیوه رو به زور خوردم بهم گفت بر گرد گفتم ایمان گفت صدایی ازت نشنوم دیگه گریه میکردم گفت خجالت بکش دیگه پیر شدی هنوز برای امپول گریه میکنی زود تموم میشه در همون حالم مواد کشید تو سرنگ و هواگیری کرد منم قلبم تو دهنم بود اومد گفت سریع الان میبنده برگرد پنبه کشید زد وای وای چه دردی داشت اشکام شدت گرفت گفتم ایییییییییییییییییییی درش بیار ایمان گفت چیزی نیست الان تمومه من بلند داشتم گریه میکردم داداش فرهاد اومد تو دستم گرفت گفت الان تمومه چیزی نیست دلش سوخته بود برام بالاخره تموم شد سریع اون یکی امپول کشید تو سرنگ اونم زد اونم خیلی درد داشت برای اونم کلی گریه کردم من مرخص شدم رفتم خونه تو خونم کلی امپول خوردم نظر یادتون نره

سلام من علیرضاهستم واین دومین خاطره من وشایدیکی ازپندآموزترین خاطرات زندگیه اینجانب باشه قبل ازهرچیز ازهمه دوستان عزیزی که به بنده لطف داشتن وکامنت گذاشتن تشکرمیکنم وهمینطورجاداره ازدکترمهرسام عزیزم تشکرکنم وخواهش کنم که بازم متن بنویسن خیلی پرمحتوابودومن مجذوب نوشتتون شدم شایدخیلی وقت بودکه خداروکسی اینقدرزیبابرام توصیف نکرده بودبه هرحال مرسییی منم شعرمینویسم ولی عاشقانه ونه عرفانی !خوب خیلی پرحرفی کردم برم سراغ خاطره دوستان درکامنتاشون گفته بودن ازخاطراتم بادوستام بگم خوب من دوستای زیاااادی دارم واین خاطره ام ماله 7سال پیشه که من 3یا31ساله بودم ودی ماه بودکه تصمیم گرفتیم از4شنبه تاجمعه بریم شمالومنم که طبق معمول راننده بودم (چون من خیلی عشقه سرعتم وتندمیرسم والبته حواسمم هست که تصادف نکنیم ومن میشینموعشقه ماشینم هستم ینی فکرکنم بعدازفیزیک به ماشین علاقه مندم!)خلاصه راه افتادیم وجاده تهران_رشت برف سنگینی اومده بودوهواواقعاسررردبودالبته به لطف احسان گرم گرم بود(من کلن زیادحرف نمیزنم بزنمم خنده دارنیس ولی ماشالله احسان بمب خندسکلی دلقک بازی درآوردوتارسیدیم رودبارنگه داشتم که بریم زیتون بخریم ولواشک و.)یهوفکرشیطانی درذهن معیوبم جرقه زدکه کاش نمیزدگفتم بزارتاایشغول خریدن بزارم برم یکم جلوترنگه دارم‌ بیان ببینن نه من هستم نه ماشین قیافشون دیدنی میشهوکردم(عجب بیشوری هستم !!!)بعدیه ربع دیدم گوشیم زنگ میخوره مهدی بودردکردم تماسشودوباره هی میگرفتنا خلاصه دلم سوخت اومدم دوربرگردون ورفتم همونجامهدی واحسان وامیرمخصوصامهدی ازسرماسرررخ بودن تااومدن توماشین هرکدوم یکی زدن توسرم (واقعانمیخواستم اذیتشون کنم ولی کلن زندگی باهمین مسخره بازیاس که زندگی اگه بخوای همه چیوجدی بگیری بهت سخت میگذره)حالامن :مظلوم گیرآوردین چرامیزنین؟مهدی:مظلوووم توووو؟کدوم گوری بودی ابله؟!من:حالاچی شده رفتم تاشماخریدکنین یه دوری بزنم !امیر:بروخودتوسیاه کن بچه باکی درمیوفتی؟!(مدیونین فکرکنین سابقه ام درخشانه !)مهدی :فقط دعاکن مریض نشم‌ که اگه بشم بیچارت میکنم !خلاصه راه افتادیم(احسان هیچی نگفت کلن خیلی مظلومه چی بشه احسان عصبانی شه ولی اگربشه دیگه فاتحت خوندس!)رفتیم رشت ناهارخوردیم واحسان جان که علاقه شددددیدبه پاساژوداره گفت بریم خرید!(ماهمیشه فکرمیکنیم این قراربوده دختربشه فقط درلحظه آخرخداوندنظرش عوض شده ووقت نشده سیستم مغزیش روعوض کنه براهمین این بشراینجوری شده..به هرحال الله اعلم!)رفتیم خریدواحسان به اندازه یه قرن خریدکردحالاخریدمن(هرجاکتاب فروشی میدیدم میرفتم توش وبدبختی انگارکتاب فروشیاآب شده بودن رفته بودن توزمین والله)مهدی یک شال وعطربراخواهرش خریدهرچی گفتم (همون کلمه دوحرفی باخ)اون دختره سلیقش فرق داره تازه افراددرکل سلیقهای متفاوتی دارن به گوشش نرفت!امیرم یه سویشرت خریدهمونجا تومغازه پوشیدواومد(خداییش نمیدونم چرااینقدرچیزی خریدیم شایدفکرمیکردیم رفتیم سفربایدبخریم..)منم کلی کتاب خریدم ورفتیم ویلای امیرایناکه نزدیک بندرانزلی بودودوباره وسایل گذاشتیم بازاومدیم که بریم شام بخوریم خلاصه شب باخوبی وخوشی به صبح رسیدکهصبح باتکونای شدیدسه غول بیابونی پاشدم(ینی لگدبودبیشترتاتکون!!)پاشدم یه لحظه وحشت کردم ینی سه تامرده متحرک جلوم بودن احسان که مثله همیشه چون سینوزیت داره داغون بودمهدی وامیرم وحشتناک عصبی بودن .مهدی:ببین چی به سرمون آوردی دوروزاومدیم خیرسرمون مسافرت (واقعانمیخواستم اینجوری شه البته نگران نباشین امیرتلافی شوخوووووب سرم درآورد)ینی داغون بودنادرحدیکه خودشون گفتن بریم دکتر!رفتیم که دکترمعاینه شون کردونسخه نوشت (مهدی مثله همیشه بازیش گل کردوگفت آمپولاش بیشترباشه آقای دکترکه زودخوب شم)برای من جالب بودکه ایناچرااینقدرزودمریض شدن بعداکاشف به عمل اومدکه‌گویاقبلامریض بودن وداشته بهترمیشده که من دوباره مریضشون کردم !اومدیم ازمطب بیرون من رفتم داروهاروبخرم که ماشالله دیدم داروخونه بایدبخرم (آخه دکترگرامی برای یه سرماخوردگی ساده سه تاampمینویسن تازه احسان 4تابود)ینی اون لحظه حاضربودم برم روبرف اینقدربخوابم که مریض شم ولی توروی اینانگاه نکنم!رفتم پیششون مهدی که خیلی ریلکس وقتی داروهارودیدگف میرم همین تزریقات اینجامیزنم بعدبه امیرواحسان گفت اینجامیزنین یامن بزنم ؟امیر:اینجاواحسان:نه برامنوخودت بزن!مهدی هم باشه ای گف ورفتن منم خواستم برم که امیرگف لازم نکرده یه .دنبالمون بیاد!(خیلی حرفه بدی زددرحدیکه مهدی واحسان ناراحت شدن)خلاصه اومدن ورفتیم رسیدیم خونه !من اینقدرناراحت شدم که اینوگف که ازشدت سردردیه قرص خوردم خوابیدم بعدیهویه سردی شدیدروتوسرم حس کردم واییییی امیرعوضیییی آب یخ روریخت رومفک کنین آدم خواب اینکاروکردپاشدم سریع ینی وحشت کرده بودم!تااومدم پاشم امیردویدسمت درورفت بیرون درروهم قفل کردمنم خیس دارم میلرزم لباس ندارم!این بیشورالباسموبرداشته بودن! ینی من همش یه ربع نیم ساعت طول کشیداینادوساعت منوبی لباس گذاشتن ینی مطمعن بودم بیچاره شدم !بالاخره رضایت دادنوولباس دادن ومنم عوضشون کردم ولی ازهمون لحظه احساس مریضی تووجودم اومدتاصبح فرداش که افتضاح بودم وبردنم همون دکتردیروزی!اونم وقتی مارودیدشناخت گف چی شده چرادوباره اینجایین که فهمیدن من مریضم معاینم کردن باورشون نمیشدتویه روزاینجوری شدم (ولی من باورم میشدتصورکنین پارچ آب سرروبریزن سرت بعدلباسم بهت ندن)اومدم بیرون عینه احمقارفتم سوارماشیم شدم ازتلافیشون خبرنداشتم وگرنه همونجاتزریق میکردماومدیم خونه مهدی بدون اینکه بهم نگاه کنه گف آماده شوبیام آمپولاتوتزریق کنم گفتم چندتاس گف:۴تاگفتم مهدی جون من کمش کن فلج میشم نمیتونیم برگردیمابیراننده میشیم!مهدی :چرت نگوزودحاضرشوببینم اعصابم خوردهس به حدکافی!دیدم یه جوراییم حق داره برگشتم وآماده شدم (امیرم تزریقات بلده ولی خیلیییی افتضاح میزنه ینی بیچاره میشی یهووسط تزریق مهدی بوددیدم باسنم خیس شددیدم یاخداامیره!گفتم مهدی توروخدانزاربزنه مهدی:بخاطره خودته اینومیزنیم تابفهمی آدم دوستاشواذیت نمیکنه این چه شوخی بودکه تااومدم جواب بدم دربدی توپام پیچیدگفتم آییییی (فک کنین همزمان دوتاسوزن توپام بود)وناخودآگاه سفت کردم که امیرگف شل کن فک نکن دلم برات میسوزه آروم میزنم !دلم میخوادداغونت کنم علیرضااشکم دراومدتاتموم شدتاتموم شداومدم پاشم که امیرنزاشت وگف کجابخواب ببینم ودوباره یکی دیگه فروکردگفتم وای توروخدادرش بیاراین چیه به آب جوش میمونه آخ پام داغونم کردی امیردستت بشکنه پام فلج شد!ودرآوردومهدی اومدواین بدترین قسمت کارش بودکه جلوچشمم حاضرکردوهواگیری کرداصلن افتضاح بودناخودآگاه سفت شدم که مهدی گف شل کن ببینم ولی نکردم اونم یه ضربه خیلی محکم روجای تزریق امیرزدکه دادزدم وزودی فروکرددیگه التماس میکردم ولی مهدی ردتاآخرش تزریق کردبرام!وتازه بعدش که لباسمومرتب کردهرکدومشون یکی محکم زدن روپام !که دیگه گریه ام گرفت مهدی گف عیبی نداره عوضش یادگرفتی که شوخی بیمزه نکنی مام الان باهت شوخی کردم من:برین بیروووون!وواقعاعصبانی بودم ولی بعدش فهمیدم حق داشتنوولی بعدش ازدلم درآوردن منم همینطورواین درس عبرتی برای من شدکع دیگه هیچوخ باامیرومهدی شوخی اینجوری نکنم وخیلی فکرکنم طولانی شدمرررسی که خوندین ومرسی که هستین وببخشیداگه بیمزه بود!شمابه بزرگی خودتون ببخشیددست حق یارتون

سلااااااام. خوبید دوستای گل؟امیدوارم همیشه خوب باشید .من همونی هستم که حدود یه ماه پیش خاطره ارتودنسی کردن گذاشت .توی خاطره قبلی گفتم که خاطره امپول زدن ندارم چرا دارم اما برای پنج شیش ساله پیشه زیاد یادم نمیاد ولی هنوز هم که هنوزه دردش یادمه خب دیگه خیلی حرف زدم اول بریم یه تو ضیحاتی راجع به خونواده بدم ما تو خونواده اصلا پزشک نداریم (خدایا واقعا شکر) اما دختر عمه ام که سال دیگه کنکور داره میخواد پزشکی بخونه (متاستفانه) و اینم بگم بنده یه برادر دارم که بیست سالشه و مدریت بازرگانی میخونه .ببخشید واقعا زیاد حرف زدم بریم سر خاطره:این خاطره برای شیش سالگیمهفکر میکنم شهریور ماه بود ومن تازه میخواستم برم اول قبل از این که مریض بشم یه عکس انداختم تو مدرسه تو ی اون عکس موهام کوتاهه و یه لباس نارنجی تنمه (راستی چون اون موقع عکاس اومده بود مدرسه و مامانم معلم اون مدرسه بود یه همچین عکسی گر فتم اخه اون موقع من دم مامانم بودم )بعداز مدتی من مریض شدم و رفتیم دکتر وامپول داد یه درمانگاه نزدیکمون هست ما همیشه میریم همون جا و همه چی هم داره الخصوص تزریقاتی و اون دکتره یه امپول داد ما رفتیم تزریقاتی من همیشه فقط سفت میکنم اصلا تکون نمیخورم ولی دادشم هردو تا کار رو باهم انجام میده تزیقاتیش یه زنه پیر و بداخلاقه یعنی میخواد ادم رو بگیره بزنه خلاصه من دراز کشیدم و اون خانوم اومد بالاسرم مامانم اون طرفتر وایستاده بود .همون جوری که دمر بودم باخودم میگفتم وای لان میزنه ولی اصلا هیچ حرکتی نمیکردم که پنبه روکشید از همون لحظه سفت شدم تا اخرش حالا مامانم هی میگفت شل کن وقتی فرو کرد یه جیغ زدم و بعد شروع به گریه کردم خداییش خیلی درد داشت ولی پنی سیلین نبود تا اخرش هی گریه کردم لامصب تموم هم نمیشد بلاخره تموم شد و رفتیم پایین رو به روی اون درمانگه یه بادکنک فروشی هست ازاین بادکنکای بزرگ و شکلای مختلف داره بابام همون طور که بغلش بودم یدونه از اون ها برام خرید . رفتیم خونه و بعد مامانم همون طوری که وسط هال خوابیده بودم برام حوله گرم کرد و گذاشت ولی خیلی درد داشت حالا چند ساعت بعدش تو اتاق تنها بودم اون عکسه رو گزفتم بغلم و گریه میکردم ومیگفتم دیدی چه بلایی سرت اومد (روانی هم خودتونید ) وافعا الان هم نمیدونم اون موقع چه هدفی داشتم که گفتم .پ ن :ببخشید واقعا چشمای نازتون رو خسته کردم پ ن :میدونم چرت بود ولی حسودیم شد این همه خاطره های خوشگل رو دیدم گفتم حیفه نذارم.پ ن :خاطره قبلیمو چهار بار نوشتم رسما پدرم در اومد ولی تایید نمیشد بلاخره فهمیدم مشکل کجاس و تونستم براتون بنویسم .پ ن :از اقا مهرزاد گل هم تشکر میکنم که برامون خاطره مینوسن پ ن :♡I LOVe YOU♡پ ن :بای

سلام همگی. اومدم ادامه خاطره رو بنویسم اما چون سوال شده براتون لازمه بگم داداش حسام از همسرش جدا شدن و الان مادر سایه بخاطر دلایلی خارج از کشور زندگی میکنه بخاطر همین سایه بیشتراوقات پیش ماست, حالا خاطره:اونشب سر غذا خوردن سایه بساطی داشتیم ک نگو داداش حسامم تاکید داشت ک غذاشو تا اخر بخوره و ی قاشقم نمونه انقد گیر داد بهش که باز ب گریه افتاد ولی اخر مجبور شد کامل غذاشو بخوره بازم خداروشکر ک سایه سر دارو خوردن لجبازی نمیکنه و راحت دارو میخوره.صبحش من با گلودرد بدی بیدار شدم اما سعی کردم بهش توجه نکنم رفتم دست صورتمو شستمفقط داداش حسام بیدار بود و بابا اماده شدم واسه مدرسه و منتظر بابا بودم ک داداش حسام گف مینا صبحونه نخورده نرو باز، بیا بخور وقت هست. نگام ب ساعت افتاد ده دقیقه وقت داشتم تندتند چند لقمه خوردمو رفتیم اما من حالم خوب نبود و هیچی از درس نفهمیدم امتحانم داشتیم ک هیچی نتونسته بودم بخونم خلاصه ک روز مزخرفی بود? وقتی برگشتم سایه ک حالش بهتر شده بود داشت اتاقمو بهم میریخت. وضع اتاقو ک دیدم جیغ زدم سایههه?!! ی لبخند حرص درار زد و مامانم گف:سایه قول میده اتاقو مرتب کنه ماهم کمکش میکنیم مگه ن عزیزم؟ کوچولوی رودار برگشت گف: میناجون جمع کنه ما کمکش کنیم!?سرم درد میکرد ب سایه گفتم بره بیرون ک یکم بخوابم اما نمیذاشت مامانم گف بیا غذا بخور بعد بخواب. اما اصلا میل نداشتم. مامان ک دید حوصله ندارم سایه رو برد بیرون. دوساعت نشده بود ک از سروصدای میثاق و سایه بیدار شدم رفتم یچیزی بخورم ک صدای چرخوندن کلید اومد و میلاد اومد تو سایه با ذوق پرید بغلش و میثاق گله کرد که چرا با خودش نبردش. منم ک سوغاتیییی میخواسممم ک ی بسته کاک گذاش بغلم?رف خودشو واس مامان لوس کنه ک مامانم فقط جواب سلامشو داد و یکم قهر بود انگار ک شیرین زبونیای میلادم چیزیو عوض نکرد(شبم بابا دعواش کرد ک بیخبر رفته سفر?)منم ک سوغاتیییی میخواسممم ک ی بسته کاک گذاش بغلم?رف خودشو واس مامان لوس کنه ک مامانم فقط جواب سلامشو داد و یکم قهر بود انگار ک شیرین زبونیای میلادم چیزیو عوض نکرد(شبم بابا دعواش کرد ک بیخبر رفته سفر?) چند دیقه بعد داداش حسام زنگید گف حتما سایه الان بزنه امپولشو?.ب میلاد گفتم و امپولو بهش دادم. سایه نمیدونس جریان چیه میلاد صداش کرد گف عشق عمو بیا پیشم ببینمت . و رف تو اتاق من سایه دوید دنبالش ک میلاد گف عمه می بیاد پیشمون دیگ. رفتم تو اتاق سایه روب میلاد گف باهام چیکار داشدی؟ میلاد گف میخوام با سایه خانوم منطقی حرف بزنیم خب؟ سایه گف نع. میلاد با تعجب پرسید چرا؟ اخمای سایه رفت تو هم و گف باباهروقت میخواد یکاری کنه ک دوس ندارم میگه منطقی باشیم. گفتم تو میدونی منطق چیه فسقلی؟ بغض کرد گف اره ینی مث تنبیه!? خندیدیم ومیلاد ب زبون کودکانه براش توضیح داد منطقی بودن اون چیزی نیس ک فکر میکنه کم کم امپولو برداشت اماده کنه ک سایه جیغ زد و دوید بیرون رف تو اتاق میثاق ک میلادم پشت سرش رفت درو بست و قفل کرد? فقط صدای جیغای سایه و دلداری میلاد و میثاق میومد مامان ب در بسته نگاه کرد گف بمیرم واسه بچم و بعد رف حوله گرم کنه.میلاد ک درو باز کرد ی لیوان اب برای سایه بردم خیلی گریه میکرد بش اب دادم و مامان ک حوله گرم اورد راضیش کردم بذاره جای امپولش. اروم ک شد رفتم سر درسم اما انقد حالم بد بود ک چیزی نفهمم. سایه دیگ ی کلمه هم با میلاد و میثاق حرف نزد? حتی بامیثاق نرفت بیرون. شب کلی بغل بابا و داداش احسان خودشو لوس کرد ب داداش حسامم زنگ زد ک گف امشب نمیام. راستش خوشحال شدم? چون نگران سرماخوردگی خودم بودم ک از دیروزش احتمالا از سایه گرفته بودم. رفتم قرص بخورم ک مامانم مچمو گرف گف قرص چی میخوری مینا؟ سرما خوردی؟? با بدبختی قانعش کردم ک چیزیم نیس و ب کسی نگه اما اصرار داشت ب داداش حسام بگم خلاصه هرطوربود راضیش کردم ک یهو میثاق پرید تو اشپزخونه گف من میییییییگمممم جیغ زدم میثاااق حق نداری?. گف میبینی. دلم میخواس دونه دونه موهاشو بکنم گفتم میکشمت اگ بگی دیگم بات حرف نمیزنم. گف اگ تونستی بکش.? بدجنس شده بود باز حدس میزدم فقط میخواد اذیتم کنه و چیزی نمیگه دیه بیخیالش شدم چون هرچیم میگفتم فایده نداشت. فرداش تو مدرسه انقدر حالم بد شد ک زنگ زدن یکی بیاد دنبالم اما کسی گوشی خونه رو برنداشتن حدس زدم مامانم رفته باشه پیش مامان بزرگم. اصرار کردم حالا ک کسی خونه نیس بیخیال شن و میتونم تا زنگ اخر تحمل کنم اما ناظممون بی توجه شماره بابامو گرفت? تلفنو ک قطع کرد گف همینجا بشین تا پدرت بیاد.بیس دقه گذشت ک بجای بابا دیدم داداش حسام اومد? بد اخم کرده بود راستش خیلی ترسیدم سلام کردم ک زیر لب جوابمو داد با ناظممون صحبت کرد ه گرفت اومد گف پاشو. رفتیم دیدم سایه هم تو ماشینه بهم گف میناجون چی شدی؟ بغض کرده بودم اروم گفتم هیچی عزیزم. دیدم داداش حسام میره سمت خونه خودشون گفتم داداش بریم خونه خودمون من کلید دارم. جواب نداد باز گفتم داداشی؟ گف مینا حرف نزن ی دیقه??دیگ واقعا داشت گریم میگرف گوشی داداش حسام زنگ خورد میثاق بود. داداش حسام بهش گف کسی خونمون نیس ناهار بگیره و بیاد خونه اونا. همین ک رسیدیم رفتم اتاق سایه نشستم ب سرنوشت شوم خود بیاندیشم ک داداش حسام گف مینا سریع فرمتو درار بیا اینجا تا جایی ک میتونستم لفتش دادم داداش حسام وسایلشو اورد ک زنگ ایفونو زدن درو باز کرد و اومد معاینم کنه لباسامو داد گوشیو ک گذاشت رو بدنم از سرماش پریدم عقب ک اخم کرد بهم?. میثاق اومد تو سایه با دیدنش جیغ زد اااخ جووون پیتزا. داداش حسام رو ب میثاق گف اخه عقل کل این با این حالش پیتزا بخوره؟ میثاق ی لبخند بدجنسانه زد گف فکر خواهرگلمم کردم. و ی بسته سوپ اماده از زیر پیتزاها اورد بیرون. دیگ واقعا دلم میخواس بشینم عر بزنم???گفتم خیلی بیشعوری میثاق. ابروهاشو بالا پایبن کرد. داداش حسام گف درست حرف بزن مینا?میثاق و سایه رفتن اشپزخونه و داداش حسامم معاینم کرد نسخه نوشت و یکم پیتزا خورد کتشو برداشت رفت بیرون. جرئت نداشتم موقع نسخه نوشتش چیزی بگم? فقط سعی کردم بفهمم چی نوشته ک امان از خط دکترا? جمع شدم گوشه مبل سایه درحالی ک ی تیکه پیتزا دستش بود ومیثاق با ی ظرف سوپ اومدن پیشم?? ی چشم غره ب میثاق رفتم و سرمو گذاشتم رو زانوم. گف غصه نخور بیا سوپ بخور?. گفتم فقط از جلو چشام دور شو میثاق. گف باو چته فوقش چارتا امپول میزنی میخندیم دیگ. جیغ زدم گمشو میثاق همینطور ک میخندید سوپو گذاشت جلومو رفت پیتزاشو بخوره سایه گف بابا میخواد ب میناجون امپول بزنه?؟ میثاق جواب داد بـــله احتمالا?. سایم بغض کرد و اومد با دستای کوچولوش بغلم کرد. داداش حسام ک اومد ناخوداگاه پاشدم ی قدم رفتم عقب? گف چیزی خوردی؟ میثاق ازون طرف داد زد: نه سوپ اوردم براش ناز کرد? دستمو گرفت نشوند کاسه سوپو برداشت گف میدونم مزش خوب نیس اما تحمل کن فعلا فقط همینو داریم? ب زور یکم خوردم گفتم دیگ نمیتونم. گف پس دراز بکش? و رف سر کیسه داروها. همینطور نشسته بودم نگاش میکردم. سایه گف بابایی امپولش نزن. داداش حسام گف درازبکش مینا. دیگ بغضم ترکید? سایه هم زیرگریه داداش حسام گف میثاق بیا سایه رو ببر تو اتاق. میثاق اومد سرمو بوس کرد گف گریه نکن دیگ?. و سایه رو بغل کرد برد تو اتاق خداروشکر دست از اذیت کردن برداشته بود.داداش حسام همینطور نگام میکرد اشکامو پاک کردمو اماده شدم اومد پنبه کشید گفت نفس عمیق بکش و با ی بسم الله فروکرد زیاد درد نداشت چیزی نگفتم. میدونستم بازم هس بلند نشدم. شیشه پودر پنیسلینو برداش پشتشو کرد بهم و امادش کرد اومد باز پنبه کشید ک پام سفت شد گف عه مینا نداشتیما. شل کردم گف نفس و فرو کرد واقعا درد داشت سعی کردم تحمل کنم چون معمولا سرامپول گریه نمیکنم اما نمیشد گفتم آااخ داداااش و اشکام اومد دردش هنوز یادمه?. داداش حسام دلداریم میداد و سعی داشت حواسمو پرت کنه اما من فقط ناله میکردم. خیلی طول کشید تا دراورد پنبه رو نگه داشت و گف تموم شد قربونت برم پاک کن اشکاتو بزرگ شدی دیگ. چیزی نگفتم دودیقه نشد رفت یکی دیگ اماده کنه گفتم دیگ نزن داداش بسه گف این اخریه فدات شم درد نداره. بلند شدم گفتم ن دیگه نمیخوام گف عه مینا بیا اینجا ببینم. دویدم عقب ک سریع بلند شد دستمو گرفت گف یذره دیگ تحمل کن لازمه اجی. بزور درازم کرد و سریع پنبه کشید و زد درد داشت اما چیزی نگفتم. کشید بیرون یکم جاشونو ماساژ داد و لباسمو درست کرد. جای امپولام درد میکرد اما بلند شدم رفتم تو اتاق عروسک سایه رو بغل کردمسایم اومد پیشم یکم بعد میثاقم با ی قرص و ی لیوان ابمیوه اومد ی قرص دراورد داد بهم گف داداش حسام داد. خوردمش و ابمیوه رم داد دستم و رو ب سایه گف ما بریم بیرون میناجونم استراحت کنه؟ رفتن و منم خوابیدم وقتی بیدار شدم بهتر بودم اما داداش حسام گف فردا مدرسه نرم?? سایه گف پس من میرم پیش میناجون? داداش حسام گف شما دیگ فردا باید بری مهد. خلاصه ک منو میثاق برگشتیم خونه اما فرداش داداش احسان بهم ی امپول دیگ زد?? یکی دیگم مونده بود ک میلاد خواست بزنه اما نذاشتم.?? ببخشید ک طولانی شد?ممنون وقت گذاشتین خوندین ??

سلام زهرا هستم با یه خاطره دیگه پارسال بود تصمیم گرفتیم بعد سال ها بریم سفر بابام به سختی مرخصی گرفت ولی به هر کی گفتیم بیاید باهم بریم همه می گفتن نمی تونیم تصمیم گرفتیم سه تایی بریم من و مامانمو بابام ولی من اصلا دوست نداشتم تنهایی بریم سفر قرار بر این شد بریم مشهد تو راه برگشت بریم شمال هوای شهر خودمون خیلی خوب بود ولی مشهد حساااابی برف اومده بود و توی حرم همه جا کف زمین یخ زده بود رفتیم حرم داشتیم برمی گشتیم که بیایم هتل من رو سنگا سر خوردم و افتادم همه لباسام خیس خیس شد واااقعا سردم بود و بغض کرده بودم اومدیم هتل سریع دوش گرفتم ولی بازم مریض شدم به بابام گفتم چون بعدشم می خواستیم بریم شمال بد تر می شدم معاینم کرد گفتم بابا زود گفتم آمپول نزن گفت عزیزم یه سفازولین بزنم زود خوب بشی قبلا زده بودم می دونستم درد داره این قدر گفتم بابام و عصبانی کردم آخر بابام گفت الان خوابیدی که هیچ نخوابیدی خودم بخوابونمت یه نوروبیونم می خوری منم ترسیدم با ترس آماده شدم مامانم پاهامو گرفت منم آروم گریه می کردم بابام پنبه کشید گفت نترس بابایی آروم می زنم جوابشو ندادم سرمم بین دستام گرفته بودم تا زد تکون خوردم امامنم محکم تر گرفتم تا آخرشم بلند بلند گریه کردم بابامم همش حرف می زد اگه شما فهمیدید چی می گفت منم فهمیدم بعدم مامانم کلی جاشو ماساژ داد تا خوابم برد خدارو شکر خوب شدم سریع از همین جا می گم دستت طلا بابایی

سلام آلما هستم پدرم پزشک مادرم پرستار 22 سالمه و از نظر مذهبی متوسط هستیم بنده با یه پسری رل زدم که بعد از دوماه پدرم متوجه شد و به شدت باهام برخورد کرد این خاطره برای یک سال و نیم پیش همه وسایل ارتباطی و تفریحاتم حذف شد و همش تحت نظر بودم خیلی کم چیزی می خوردم و اسید معدم زیاد شده بود و باعث شده بود گلوم زخم بشه حالم اصلا خوب نبود من با بابام خیلی رفیق هستم ولی اون موقع خیلی ازش می ترسیدم و همش گریه می کردم این قدر گریه کرده بودم همش چشمام می سوخت دوروز این وضع و تحمل کردم و چیزی نگفتم تا این که سر میز شام سرفم گرفت و گلومم زخم بود موقع سرفه دستم خونی شد از گلوم خون اومد مامانم زد تو صورتش گفت خدا من و مرگ بده البته دور از جونشااااا منم که اصلا حالم خوب نبود زدم زیر گریه و رفتم اتاقم مامان بابام اومدن بابام کیفشو گذاشت رو عسلیه تخت و ابسلانگ و نزدیک دهنم کرد گفت باز کن ببینم گلوتو گفتم ن تورو خدا گفت باشه تا ته نمی برم باز کردم معاینه کرد حالم و به هم زد اون چوب لعنتی بابام اخم کرد گفت چقدر وقت این طوری جواب ندادم چند بار گفت که جواب ندادم آخر عصبی شد و گفت باشه موقع آمپولاتم همین طور آرومی بغض کردم این و گفت ولی بازم چیزیش نگفتمشروع کرد نسخه نوشتن منم چیزی نگفتم بهش باهاش قهر بودم تصمیم گرفته بودم تو سکوت درد و تحمل کنم رفت بیرون و برگشت اومد داخل اتاق یه سرم دستش بود و سه تا سرنگ دوتا سرنگا رو با آب مقطر پر کرده بود و دوتا وبال هم بود و یه سرنگا هن مادش قرمز بود خیلی ترسیدم پنبرو حسابی الکلی کرد با جدیت گفت برگرد منم برگشتم مامانم می خواست بیاد داخل بهش گفت بیرون باش شلوارمو از دوطرف کامل داد پایین نشست لب تخت سرم کرده بودم توی بالشت جوری که صورتم پیدا نبود خیسی الکل و که حس کردم سفت شدم با تحکم گفت شل کن با بغض گفتم نمی تونم گفت یه نفس عمیق بکش همین که کشیدم شل شد پام و سوزن و فرو کرد خیلی درد نیومد یکم سوخت متریالشو که پمپ می کرد خییلی درد اومد بی صدا گریه می کردم وقتی کشید بیرون یه ویال هارو برداشت با آب مقطری که آماده کرده بود مخلوط کرد از بین دستام نگاه می کردم نمی خواستم اشکامو ببینه خیلی بزرگ بود پنبه کشید و زد حتی سوزنشم درد داشت تا شروع کرد سفت کردم و همه قول هایی که به خودم داده بودم یادم رفت همش التماسش می کردم در بیاره از جیغای من مامانمم اومد اتاق گریه می کرد برامدر آورد و جاشو ماساژ داد یکم برای بعدی گفت آماده ای گفتم نزن گفت نمی شه تحمل کن تمومه سریع آمادش کرد و زد ددش کمتر قبلی بود ولی بازم بد بود و کلی گریه کردم بعدم سرم زد و یکم پیشم موند تا خوابم بد بعدشم باهم آشتی کردیم و گفت دیگه تنهات نمی ذارم

سلام به همه دوستان خوبم مرسی ازهمه کسانیکه خوندن وکامنت گذاشتن وخوب من یکم قبل ازشروع خاطره ام میخوام صحبت کنم(ببخشیدحوصلتونوسرمیبرم!)اول اینکه تازگی نمیدونم چرامیگن برای بچهای ریاضی بازارکارنیست وجاداره بگم مهم نیست شمارشته تحصیلیتون چیه !مهم اینه که تواون کارحرف اول وآخرروبزنی!(خیلی خودمونی گفتم)درواقع میدونین چراایالات متحده به همه دستورمیده وهمم اطاعت میکنن؟چون ازلحاظ علمی درجایگاه بالایی قرارداره دانشگاهMITکه بهترین هاروداره درآمریکاهستش وامکانات زیادی دراختیاردانشجویان واساتیدش قرارمیدهاین قانون طبیعته هرکسی برترباشه بقیه مجبورن نوکریشوبکنن وتازه رشتهای ریاضی اگه ازدانشگاه های شریف وتهران وفارغ التحصیل شن خیلی راحت میتونن اپلای کنن بگذریم واینکه دکترمهرسام عزیزخواهش میکنم برامون متن بنویسین شایدخیلی وقت بودکسی تااین حدزیباوگویاخداروبرام توصیف نکرده بود(لغت توصیف درست نیست میدونم که مابنده ایم وعاجزازدرک معبودولی کلمه ای دیگرنیافتم!)به هرحال مررسیخب میریم سراغ خاطره :حدودازمستون امسال بودفکرکنم که برای مشغله کاریم سه روزتموم خونه نیومده بودم (ینی فقط دلم میخواست بخوابم ! بس خسته بودم)بالاخره اومدم خونه من تنهازندگی میکنم (خیلی وقته)وهمینجورافتادم روتخت وبدون اینکه پکیج روروشن کنم خوابیدم (بدبختی بزرگم این بودازتنبلی نمیتونستم پاشم روشن کنم ازسرماداشتم میلرزیدم ولی حاضرنبودم پاشم!)شمام جای من بودین همین کارومیکردیناینجایکی ازاون جاهاییه که وجودمادرتوخونه روحس کردم!ینی مامانم قربونش برم اگه بودهمه کارامومیکرد!خوب خلاصه عینه اون حیوونی که همه زمستون رومیخوابه خوابیدمصبح بازنگ گوشیم پاشدم !(تودلم گفتم هرکی هست ایشالله بمیره الان آخه کله صبح؟!حالاساعت1بودولی خوب برامن حکم اول صبح داشت)برداشتم جواب دادم که مامانم بود!!!(همون لحظع خودمولعنت فرستادم که این چه حرفی بودزدم)گفتن برم خونه کارم دارن!(منم که همیشع به مادرم وپدرم احترام زیادی میذارم چون برام یه عمرزحمت کشیدن ومن بعدخداهرچی دارم به خاطردعای مادرم دارم)رفتم حالاتصورکنین موضوع مهم چی بودمامان عزیزم برای اینجانب خانمی باکمالات وبااصالت وخونواده داروپیداکرده بودومیخواستن بریم خواستگاری !!!!!من!!!!!!!!ینی نگم بهتره .(نرفتم آخرشم مادرم میگه حسرت به دل میزاری منو!)البته برای خاطرمادروخواهرم یکم راجبش حرف زدم ولی آخرم پیچوندمراستی یادم رفت بگم صدام کاملامثله خروس لاری شده بودبینیمم که قرمزززززمامانم ماشالله قربونش برم اینقدردرگیره اون خانومه که برامن نشون کرده بودبودکه کلن منوحواسش نبودن فکرکنین اصلن توحال خودم نبودم ولی باحرفای مامانم وخواهرم برق ازسرم پریدبالاخره مادرجان وخواهرجان رضایت دادن کمی هم به من بدبخت توجه کنن! که مادرم گفت وامادرخوبی؟چراچشات دودومزنه!(مادرمن لهجه قزوینی غلیظ دارن )گفتم آره مادرم خوبم یهجوشونده چیزی بده من بخورم سرم دردمیکنه (حالاگوشمم صداهاروگنگ میشنیدوبینیمم آبریزش داشت)ورفتم روتخت افتادم ومادرم برام چندمین بعدگل گاوزبون آورد(من نمیدونم چراهمیشه همینومیاره !)خوردم وخوابیدم ولی نمیدونم چراسردددم بودبااینکه شوفاژروشن بود!خلاصه تاشب صبرکردم ولی هی بدترمیشددیگه دیدم چاره نیست بامادرم خداحافظی کردم واونم سفارش کردبرم دکتروحواسم به خودم باشع یابرم خونشون که خودشون ازم مراقبت کنن!(انگارچی شده یه سرماخوردگی ینی مادرمیگن واقعاهمینه اصلن فرشتهای زمینی هستن)خلاصه رفتم درمونگاه نوبت گرفتم ونشستم که دوتاخانوم ازاتاق پزشک خارج شدن که یکیشون گفت این دکترای عمومیم که هیچی نمیفهمن مدرکشونومعلوم نیس ازکجاگرفتن منم که اعصاب نداشتم یهوقاطی کردم برگشتم گفتم خانم شماخودت چقدردرس خوندی که ایرادمیگیری اون دکتره بیچاره تا26 27سالگیش درس خونده اون موقع که توتوی خیابویگشتی درس خونده!(ببخشیدولی واقع سرووضعش به یه خانم بافرهنگ وتحصیل کرده نمیخوردمنم واقعاواقعاحوصله نداشتم)گفت آقااین چه طرزه حرف زدنه؟من:همینه که هس !که دکترم ازصدای مااومدبیرون!کع دیگه اون خانومارفتن ومن رفتم داخل!دکترم ازمن ماجراروپرسیدن وبهشون گفتم بنده خداچه ذوق کردازش حمایت کردم!(انگارخیلی بهشون تیکه مینداختن)شروع کردن معاینه من ازاین قسمتی که ابسلانگ رومیزارن تودهنم متنفرم !(حالم بهم میخوره)نمیدونم چراتامیکنن توحلقم!؟خلاصه تموم شدمعاینشونسخه نوشت استارت خورد!من :میشه داروی تزریقی ندین(من ازآمپول بدم میادبراهمین میگم داروی تزریقی!)دکتر:حالت بده ولی کم نوشتم بیارخودم میزنم برات!(دکترندیده بودم خودش تزریقات روانجام بده منم ازخداخواسته چون بایدسه ساعت میگشتم تزریقاتی آقاپیداکنم یه باریه خانم برام تزریق کردن یه مسئله پیش اومدکه ترجیح میدم یه آقاکارموانجام بده)اومدم بیرون رفتم داروهاموخریدم ماشالله کلی چیزبود!ولی داروی تزریقی دوتابود!اومدم سمت مطب دوباره وبعدازاینکه بیماراومدبیرون رفتم داخل داروهامونشون دادم ودکترگفتن آماده شوکه بیام تزریق کنمهمینجوروایستاده بودم(نمیدونم چرانمیتونم باهش کناربیام واقعاخیلی بده )دکترم داشت آماده میکردداروهارودیدمن وایستادم خندیدگفت درازبکشین لطفا!من:خیلی دردداره ؟!دیگه ترکیدازخنده خودشم همسن من بودتقریبا گفت چندسالتونه ؟مگه باراولتونه ؟نه خیلی دردنداره نمیزارم اذیت شین !زودبخوابین .دیگه خوابیدم شلوارم رویه کم پایین دادم دکتراومدبالاسرم وایییی بوی الکل پیچیدتوفضا !لباسموکامل دادپایین(فهمیدم قراره نابودشم!)پنبه کشیدناخواسته سفت شدم گفت :نفس عمیق بکش یکی دیگه .فروکردخیلی خوب زداینی عالی بودآخرش گفت یه نفس بکش ودرآوردوپنبه گذاشت روش اون طرفوپنبه کشیدمنم خوش باورم‌ گفتم دردنداره.که یهوحس کردم آب جوش داره بهم تزریق میشه !گفتم آییییی این چیه درش بیاروایییی این لعنتیودرارش آخ پام (نمیدونم چراتموم نمیشد)هرچی التماس کردم رددرنیاوردکه نیاوردتاسیسی آخرشوبرام تزریق کردبعدم پنبه گذاشت روشولباسم دادبالاوگفت تموم شدببخشیداذیت شدین!فقط چنددقیقه درازبکشین بعدپاشین ورفت پشت میزش !منم چقدرگوش دادم زودبلندشدم که پام یهوتیرکشید!ناخودآگه گفتم آخخخخ !که گفت:من که گفتم یکم صبرکنین خلاصه تشکرکردم واومدم ولی انصافاخوب زد!من امکان نداره بدون تکون خوردن پنیسیلین بزنم!وحالمم بهترشدولی حیف بهترشدن حالم مصادف باشروع دوباره کارم بودولی خوب من عاشق کارمم وعاشق ریاضیات اگه میتونستم حتماباریاضی ازدواج میکردم!!(بقول بعضیاخخخخخ)فوق العاده ببخشیدکه خیلی داغون تعریف میکنم (واقعاانشام ازاولم افتضاح بود)وببخشیدسرتون رودردآوردم خوشتون نیومدبگین بهم مرسی که خوندین

سلااااام?چطورین؟؟حال واحوال؟؟؟ بازدوباره من?????مهرزادهستم واین چهارمین خاطره ای هستش که مینویسماین خاطره مربوط به چندهفته پیش هستسه شنبه بودوروزتعطیل واستراحت من!صبح خونه خواب بودم که موبایلم زنگ خورد،اهمیت بهش ندادم که دیگه قطع شد؛ولی چندثانیه بعددوباره زنگ خورد،،منم بادستم هولش دادم زیربالشتم!تازه خوابم برده بودکه بازدوباره زنگ خورد!!منم ازتخت پرتش کردم پایین!??ولی تلفن خونه زنگ خورد!باخودم گفتم مهرزادپاشو گلم پاشو نمیتونی بخوابی تو!????زاتاق اومدم بیرون که دیدم مامانم داره باتلفن صحبت میکنه..داشت میگفت که مهرزاد بیدارشد اینجاس الان؛ گوشی ومیدم بهش ازمن خدافظ!!!بااشاره گفتم کیه مامان ؟؟نذاشت بخوابم؟؟؟!مامانم گفت هیییس زشته مامان زهرا(مامان بزرگ مادریم)!گوشی وگرفتم وسلام احوالپرسی کردم وگفتندکه نکنه بیدارت کردم؟گفتم نه مامان اشکال نداره بیداربودم!(تعارف کردم ،خواب خواب بودم)?گفتندکه دایی محمدم (دایی آخریم)چندروزی هست که سرماخورده ودیشب تب کرده وحاضرنیست بره دکتر!(اازدکتروآمپول وبه شدت متنفر)امروز برم ببینمش!گفتم چشم مامان چشم وخدافظی کردم!گوشی وقطع کردم ودوباره رفتم بخوابم که مامانم گفت کجا؟؟؟!! امروزظهربرای ناهارخونه مامان زهرادعوتیم؛داداش مهدی ایناهم میاند(دادامهدی ازمن بزرگترن ازدواج کردم ویه دختر۱۲ساله به اسم مینادارند)گفتندکه، تامن کمک مامان زهرا یکم غذادرست میکنم آماده شوکه بریم!گفتم چشششششم!??? خیییلی خوابم میومدخیییلی??? ولی حوله ولباس برداشتم رفتم دوش بگیرم(صبح هاعادت دارم به جای اینکه صورتموبشورم مستقیم میرم توحمام )!!?دوش گرفتم وازحمام اومدم بیرون؛همین طورکه میومدم توسالن یه آهنگی هم میخوندم (وای وای وای دل من شده عاشق نگاش ،وای که نمیدونستم میشم پریشون چشاش)????ومیرقصیدم (استغفرلله)????یه دفعه چشمم خوردبه داداشم وزن داداشم که نشستن رومبلا وزل زده بودن به من!!منم توهمون حالت خشکم زده بود??? نمیدونستم عقب عقب برگردم توحمام یابرم توسالن???خیییلی جلوزن داداش خجالت کشیدم خیییلی (من نمیدونستم قراره مهدی اینابیان خونمون که ،،رکابی وشلوارک پوشیده بودم)???که داداش مهدی گفت به به بالاخره تشریف آوردین؟؟منم رفتم به دادا دست دادم وسلام واحوال پرسی کردم وبه بهونه ی آماده شدن سریع رفتم تواتاقم!!نشستم روتخت باخودم گفتم مهرزادآبروت رفت دیگه!!???که مامانم صدازدگفت مهرزادآماده شدی مارفتیما؟؟!!گفتم ده دقه صبرکنین آمادم!دادا مهدی گفت :عروس خانم داری آرایش میکنی؟زودباش؟سریع لباس پوشیدم وموهاموسشوارکشیدم ورفتم بیرون ازاتاقسوارماشیناشدیم ورفتیم خونه آقاجون(البته آقاجون اون روزاصفهان نبودن)رفتیم توخونه بامامان زهراسلام واحوالپرسی کردیم..که مهدی گفت محمدکجاس؟؟مامان زهراگفت که نمیدونه شما امروزمیاین اینجا،الآنم تواتاقشه ،ازصبح تالابایه ظرف آب جوش رفته زیرپتووبلندم نمیشه، دیشبم تب داشت!!من کیفموبرداشتم وبامهدی رفتیم تواتاقشمهدی بااینکه ازمن بزرگترولی خییلی شوختروخوش اخلاق ترازمن خییلی!تواین گرمارفته بودزیر یه پتوی ضخیم وسه چهارتاجعبه دستمال کاغذی هم ریخته بوددورشمهدی آروم سرشوبردزیرپتو وگفت دووووچی!?????باورتون نمیشه چقدرترسید؛عکس العملش خیلی جالب بودپتوروازسرش انداخت وبلندشدوایستاد وچشمش که به من خورد دادمیزدمیگفت اینوکی اینجاراه داده؟!تواینجاچیکارمیکنی؟مامان مامان ،کی اینارودعوت کرده؟؟مهدی رسماخوابیده بود روفرش وازخنده دلشوگرفته بود?????ومیگفت جوووون صدارو،???منم فقط نگاش میکردم!!گفت مهرزاد دست به من نذراریابه خدابه آقاجون میگم!!گفتم چه خودتوتحویل میگیری!من امروزبه خاطرتونیومدم که اینجا،مامان زهرابرای ناهاردعوتم کرده ،من کاریت ندارم که!مگه چته؟؟؟مگه مریضی؟؟؟??جواب ندادورفت ازاتاق بیرون!من ومهدی هم رفتیم کمک خانمهاسفره روآماده کردیممحمدم دست وصورتشو شسته بود واومدسلام کرد ونشست پای سفره..سرسفره محمدفقط زیرچشمی نگاهم میکردبمیرم الهی یعنی مطمئنم بدترین ناهارزندگیش بود??برای اینکه به من ثابت کنه چیزیش نیست وحالش خوبه همش سرسفره ترشی میخورد،من به مامانم اشاره کردم که کاسه ترشی وازجلوش برداره ولی متوجه شدوبدترلج کردوبیشترترشی میخورد!!مامان زهراگفت محمدبسه براگلوت بده!گفت من خوبم!!منم فقط بالبخند نگاهش میکردم وگفتم بذاربخوره مامان بذاربخورهسفره روجمع کردیم ومهدی گفت که ماآقایون ظرفارومیشوریم خانما استراحت کنند???خوش به حال زن داداش!ظرفاروکمک مهدی داشتم میشستم که دیدم محمدگلوشوگرفته وسرفه های وحشتناکی میکرد،دستموخشک کردم وگذاشتم روپیشونیش ،تب داشت،به مهدی گفتم یه لیوان آب جوش بیاربخوره،آب وکه خوردآرومترشدولی بازم سرفه میکرداخماموکردم توهم وخیلی جدی گفتم بشین معاینت کنم..بمیرم الهی مظلوم نشست روزمین وسرشوپایین گرفته بودگلوش خیلی عفونت داشت تبشم بالابود،سینه وریه شومعاینه کردم گفتم دفترچت کجاست؟گفتمهدی رفت دفترچشوآورد داشتم دارومینوشتم که گفت من آمپول نمیزنم،ننویس!بااخم نگاش کردم ولی حرفی نزدم!که دوباره گفت من آمپول نمیزنم!گفتم باشه نزن!مهدی گفت من میرم داروهاشومیگیرم..دفترچه روگرفت ورفت..بازم سرفه میکردحالش بدبودواقعا ولی اصلا نگاهش نکردم عصبانی بودم ازدستش..بعدازچنددقیقه مهدی داروهاروگرفت آوردفقط ۴تادونه آمپول بودبقیش داروی خوراکی بو(چون میدونم ازآمپول وحشت داره بدترازمن)۲تاشوآماده کردم گفتم دایی بخواب زود!دوباره کولی بازی وشروع کردودادوفریادکه من آمپول نمیزنم!کی بخوابه!مهدی گفت خجالت بکش بقیه روبیدارکردی،آمپول ونزنی تشنج میکنی میمیری!بااصرارمهدی خوابید.یکم لباسشوآوردم پایین وپنبه کشیدم که خودشوسفت سفت کرد!گفتم چرااذیت میکنی دایی!آروم باش نفس عمیق بکش!وبابسم الله تب بر وفروکردم ویه تکون بدی خورد وسفت کرد،گفتم اذیت نکن دایی شلش کن شلش کن!سریع تزریق کردم وآمپول وکشیدم بیرون وگفتم تموم شدبلندشدنشست وگفت ولم کنید!خوبم!بسمه!مهدی گفت لوس نشومحمدبخواب!(مهدی چون ۸سال ازدایی بزرگترازش حساب میبره)خوابیدوپنبه کشیدم ودوباره بابسم الله آمپول وفروکردم؛سراین آمپول خیلی اذیت کردودادوفریادراه انداخت که مامان زهراازاتاق اومدبیرون ترسیده بود!آروم آروم تزریق کردم ،حین تزریق کلی چرت وپرت گفت وفحش هایی به من ومهدی میدادکه فقط من ومهدی نگاه هم میکردم وخجالت میکشیدیم??خلاصه سریع آمپول وکشیدم بیرون ولباسشومرتب کردمبلندشدنشست ومامان زهرابراش آب آوردگفتم خوبی دایی؟خیلی اذیت شدی؟میخوابی که یه دونه ویتامین سی هم بزنم؟گفت ولم کن مهرزادولم کن توروخدا!گفتم باشه باشه کاریت ندارم دیگه!مهدی دیدجوسنگین به محمدگفت دایی توکجابزرگ شدی؟؟؟این فحش هاوچرت وپرتاچی بودمیگفتی من معنی نصفشوبلدنبودم???گفت ببخشیددیگه حالم بدبود!انتظارنداشتم همچین جوابی بده ،خیلی باادب ومظلوم شده بود??ویه ۲_۳ساعتی هم خوابید..شبم باهزاربدبختی ویتامین سی وتزریق کردم براش ولی بقیه آمپولاشوهیچ وقت حاضرنشدبزنه ولی خداروشکرخوب شد! تاچندروزم سرسنگین بودبه من ومهدی .امیدوارم ازچهارمین خاطرم خوشتون اومده باشه مخلصصصصصص شمامهرزاد??پ ن:مرررررسی مررررسی که وقت گذاشتیدخاطرموخوندید❤?پ ن:اگرخاطرم طولانی یاکوتاه بودعذرمیخوام❤?پ ن :سعی کردم باجزئیات تربنویسم،امیدوارم باعث نشده باشه که حوصلتون سربره❤?پ ن:دیشب دوباره عموشدم آقاهومهر پسردادامهدی به دنیااومدن ،اگه بدونیدچقدرنازه❤?انشالله همیشه سلامت باشین ❤خدافظی نمیکنم،خدافظی نکنید فعلا!❤

سلامخاطرم مربوط ب زمستون پارسالهکه ی روز صبح با صدای گریه بیدار شدم و متوجه شدم سایه اومده خونمون از اتاق ک بیرون رفتم دیدم داداش حسام عصبی نشسته داره ب سایه نگاه میکنه همینطور که میرفتم سایه رو بغل کنم گفتم سلام چیشده!داداش حسام اروم گف سلامرو ب سایه گفتم چرا عشق من گریه میکنه؟ چ داغی سایه!سایه با بغض گف مینااا جون باباحسام میخوااادداداش حسام مثل بچه ها گله کنان پرید وسط حرف سایه و گفت از دیروز مریضه نمیذاره معاینش کنم تا بش میگم میزنه زیر گریهسایه گریش شدید شد و گفت تو میخوای امپولم بزنیداداش گف بله وقتی حرفمو گوش نمیدی حالت بدتر میشه امپولم بهت میزنمگفتم عه داداش چرا اذیت میکنی بچه رو سایه رو بردم تو اشپزخونه و همینطور ک صبحونه میخوردیم براش توضیح دادم باباش چقدر نگرانشه و میخواد حالش زودتر خوب شه سایه چیزی نمیگف داداش حسام اومد تو اشپزخونه گف سایه خانوم؟ _هوم_لج نکن با بابا دیگه بیا پیشم معاینت کنم میترسم تبت بالا برهسایه جیغ زد: نع ولم کنداداش حسام عصبی شده بود اروم اما با حرص گف من تورو درستت میکنم. ب من گف مراقب سایه باشم و اگه حالش بد شد یا تبش بالا رفت سریع بهش بگم. بعدم خداحافظی کرد و رفت.سایه بغض کرده بود با اخم بهش نگا کردم گف چیه خوو گفتم من این همه حرف زدم کشک دیگه؟معمولا بلبل زبونی میکرد اینجور مواقع اما امروز واقعا بیحال بود مامانم براش سوپ درست کرد و بزور بهش داد میثاقم سعی کرد باهاش بازی کنه ک سرحال بیاد اما اصلا حوصله نداشت و همش چسبیده بود ب من دیگه خوابید تا بعد از ظهر ک بیدارش کردم براش میوه بردم و نشست جلوی تلوزیون همین ک میوه رو میدادم دستش حس کردم خیلی داغه! اروم گفتم سایهِ من خوبی؟ سرشو گذاشت رو پام و گفت اهوماما تبش بالا رفته بود و بیحالتر شده بود حتی حواسش ب کارتون نبود سریع ب داداش حسام زنگیدم و بهش گفتم. گف کی خونس؟_هیچکس_هیچکس!؟!_همه رفتن بیرون_خیلی خب مینا میتونی ی آژانس بگیری بیاریش بیمارستان؟_اره باشه_مطمئنی؟ اگه سختته بیام؟_ن میارمش خیالت راحت_خیلی خب پس زنگ بزن اژانس لباس گرم بپوش درم یادت نره قفل کنی_باشه نگران نباش فعلا_خداحافظخیلی ترسیده بودم سریع ب اژانس زنگ زدم و اماده شدم لباسای سایه رو پوشوندم طفلی از تب اروم ی چیزایی میگف ک نمیفهمیدم حتی نا نداشت چیزی بپرسه یا اعتراضی کنه بغضم گرفته بود.تو ماشین بودیم ک داداش حسام زنگ زد گفتم نزدیکیم گف میره تو حیاط بیمارستان تا برسیم. سایه رو بغل کردم و از راننده تشکر کردم همین ک پا تو بیمارستان گذاشتم داداش حسامو دیدم سلام کردم و سایه رو دادم بغلش همینطور ک سمت ساختمون بیمارستان میرفت میگف سایه ی بابا؟ زندگی بابا نگام کن ببخش با اون حال ولت کردم اومدم همینطور باهاش حرف میزد و خودشو سرزنش میکرد منم مث جوجه اردک زشت دنبالش راه افتاده بودم واقعا نمیدونم اون لحظه چرا گریه میکردم الان ک یادم میفته میبینم چ فیلم هندی بودهداداش حسام سریع سایه رو معاینه کرد و ی تب بر بهش زد ک طفلی اصلا متوجه نشد.داداش سریع نسخه نوشت و گف بشین دیگ مینا منم میام الان. چیزی نگفتم ک نگام کرد و گفت این چه قیافه ایه؟مینا سرما خورده فقط زود خوب میشه غصه نداره ک؟ فقط سرمو تکون دادم ک گف داروهاشو میگیرم ی خانومی الان میاد امپولاشو بزنه کمکش کن سایه رو اروم کن گفتم خودت چرا نمیزنی براش؟؟ گف این پرستار بهتر از من میزنهگفتم داداش فرار نکن من نمیتونم خودت بیا پیشش چیزی نگفت و رف چند دیقه بعد با ی پرستار میانسال خوشرو برگشت. چشمم ک ب داروها افتاد دلم کباب شد واسه سایه کوچولوم.خانوم روزبهانی (همون پرستاره) دوتا امپول ک داداش جدا کرده بود اماده میکرد داداش حسامم رفت بالا سر سایه باهاش حرف میزد و اروم برش گردوند و امادش کرد. سایه اروم با بغض گفت بابایییی داداش حسام گف جونم دختر قشنگمهمین موقع خانوم روزبهانی پنبه کشید ک سایه دوباره گفت بابا حسااااام _هیشششش چیزی نیس بابایی .. هیچی نیسداداش حسام سمت دیگ تخت ایستاد پاهای سایه رو نگه داشت و با دست دیگش موهاشو نوازش میکرد.من رومو برگردوندم ک سایه اینبار بلند گف بابا و زد زیر گریه. داداش حسام اینبار چیزی نگفت و صدای گریه سایه هم هی بلند میشد. خانوم روزبهانی هم میگف چیزی نیست دختر خوب الان تمومه ببین تموم شد دیگه فقط همین امپولت درد داشت. و صدای افتادن سرنگ تو سطلو شنیدم.از گریه سایه اشکام میومد. چند دیقه نگذشته بود که گفت آااییی مینا جوون و دوباره گریش شدت گرفت. برگشتم رفتم بوسیدمش امپوله تموم شد و انداختش تو سطل. داداش حسام اروم جای امپولاشو ماساژ میداد معلوم بود بغض کرده. لباس سایه رو درست کرد و بغلش کرد. سایه بهش مشت زد و گف ولممم کن داداش اروم گفت ببخش بابا. روتخت نشست و ب خانم روزبهانی گفت سرمشم وصل کنید لطفا. گفتم عه داداش بچس سرم میخواد چیکار گناه داره. سایه اروم شده بود و داداش حسامم ک دوباره جدی شده بود گف لازمه براش. و دست سایه رو نگه داشت سوزن ک تو دست کوچولوش فرو رفت جیغ کشید و باز زد زیر گریه. داداش حسام از خانم پرستار تشکر کرد اونم خواهش میکنمی گف و با ی با اجازه رف بیرون. یکم بعد سایه بعد از اینک دارو خورد خوابید و داداش حسام سریع ی امپول تو سرمش زد و از اتاق رفت بیرون چون چند بار پیجش کردن. منم ک از سر بیکاری نشسته بودم زل زده بودم ب سایه کم کم خوابم برد.نمیدونم چقد گذشت ک داداش حسام بیدارم کرد گف ببخش اجی توم اذیت شدی الان زنگ میزنم احسان یا میلاد بیان دنبالت. گفتم پس سایه ؟ گف چند ساعت بمونه بهتره کارم تموم شد باهم میریم.زنگید ب داداش احسان._سلام__قربونت کجایی داداش__تا کی کارت طول میکشه__ن چیزی نیس خسته نباشی فعلا.قطع کرد و دوباره شماره گرفت و نمیدونم میلاد چی گف که داداش حسام خندید:_علیک سلام__کجایی میلاد؟__ینی چی میگم کجایی__کرمانشاه رفتی چیکار!!!!!؟؟__میلاد تو مگه درس و دانشگاه نداری رفتی پی خوشگذرونی اینطور یواشکی__خودسر شدی__خدافظداداش حسام عصبانی بود گفتم چیشد؟مینا میتونی دوسه ساعت بمونی بعد با هم برگردیم. با بی حوصلگی گفتم باشهگف قربونت برم اجی چشم بهم بزنی میام فقط سایه بیدار شد یکم بهش کیک و ابمیوه بده خودتم بخور گرفتم برات. سرمشم تموم شد درش بیار یادته ک چطوری؟ سر تکون دادم ک گف موش خورده زبونتو؟ همون موقع پیجش کردن ک گفت چیزی نمیخوای؟ گفتم ن و رفت بیرون باز. هرطور بود خودمو با گوشیم سرگرم کردم سرم سایه تموم شده بود اروم درش اورم ک بیدار شد. گفتم خوبی عزیزدلم؟ گف مینا جون بریم دیگه. گفتم باباییت یکم کار داره وقتی بیاد میریم. با بغض گف نمیخوام دیه بریم. یکم سرگرمش کردم و کیک و ابمیوه خوردیم که یکی در زد و اومد تو سایه با ذوق گف عموو آااارش. دوست و همکار داداش حسام بود. سایه رو بغل کرد سلام کردم گفت سلام حال شما _ممنون حسام سرش شلوغ بود گفت سایه مریض شده من داشتم میرفتم گفتم ی سر بهتون بزنم ک سایه خانوم بی قراری نکنه.لبخند زدم گفتم اهان لطف کردینگف خواهش میکنم من واقعا سایه رو دوست دارم راستی حسامم گفت زیاد بدوبیراه نثارش نکنید الانا دیگ میادباتعجب گفتم داداش حسام گف بدوبیراه نثارش نکنم!گف حالا شما دوس داشتید نثارش کنید!یهو افتادم رو سرفه ک گف شمام سرما خوردید؟ گفتم ن گف مطمئن؟ گفتم بعلهدیگه چیزی نگفت کلی سر ب سر سایه گذاشت و باهاش بازی کرد ک سایه هم سرحال شد ی رب بعد گف با اجازتون من دیگ برم خوش حال شدم. گفتم خواهش میکنم همچنین خداحافظ. خدافظی کرد و با تمام اصرارهای سایه برای موندش رفت.داداش حسام ک اومد منو رسوند و بعد کلی اصرار از طرف من و مامان شب موندن پیش ما خاطرم اینجا تموم نشد و ادامه داره ک اگه دوست داشتین تعریف میکنم. با نظراتون خوشحالم کنید مرسی?

سلام من زهرام 14 سالمه خاطرمم داغ داغ دیروز بابام بیدارم کرد و گفت پاشو دخترم تب داری معاینت کنم منم پا شدم نشستم کامل معاینم کرد گفت عزیزم مجبورم یه آمپول کوچولو بزنم بهش گفتم ن بابا گفت تو دیگه خانوم شدی عزیزم چونه نزن زشته بعدم رفت بیرون و با یه پنی اومد رو شکمم خوابیدم شلوارمو خیلی داد پایین فرو کرد خیلی دردم اومد ن تکون خوردم ن سفت کردم ولی تا آخرش گریه کردم و آی آی می کردم امروزم باز معاینم کرد گفت یکی دیگم باید بزنی به مامانم خواهش کردم که بگه نزنه ولی گفت من توی تجویز بابات دخالت نمی کنم اون درسش و خونده بعدم من و خوابوند سرمو گذاشت رو پاش بابام پنبه کشید و زد خیلی دردم اومد باز با بابامم قهرم آشتی هم نمی کنم تا کلی ناز بکشه . تمام .

سلام به همه دوستا جدیدم یه من با یه خاطره جدید اومدم بهتون تو خاطره قبل از دایی نیما گفته بودم براتون پس باهاش آشنایی دارید یه بار برای چند روز قصد داشتم که پیش نیما بمونم شب اول باهم رفتیم پیتزا فروشی و بعد شهر بازی خیلیی هوا سرد بود برای ترن هوایی چون که شالم تو دست و پا نباشه دادمش به نیما خلاصه کلی بازی کردیم رتستش حس میکردم که یکم گوشم درد داره اما به روم نیاوردماما شب تا صب با نیما و مامانبزرگ بیدار موندیم از گوش درد من خلاصه صب ساعت 7بود که دیگه با نیما رفتیم پیش مامانم اونم خیلییی عصبانی شد و گفت محیا تو فقط دردسر درست کن خب؟ آخه چرا پالتو ت رو در اوردی دختر؟(منم ریز ریز گریه میکردم )ادامه داد من مگه نگفتم که کلاه و پالتوتو در نیار ها؟ شروع به دارو نوشتن کرد نیما خدافظی و تشکر کرد و دفترچه رو برداشت و رفتیم طرف داروخونه دارو هارو گرفت تا میخواست بره طرف مامانم گفتم من نمیخوام مامان آمپولامو بزنه بریم درمونگا (بهانه اوردم در کل نمیخواستم بزنم) اونم زود قبول کردسوار ماشین شدیم رفتیم جلو یه درمونگا ایستاد گفت خانم شجاع پیاده شو امپولاتو بزنی من گفتم دایی نیما جونم تروخدااا نیما:تروخدا چی؟ محیا یه درصدم فکر نکن میتونی از زیر امپولات در بریااا؟ زدم زیر گریه که جون من و از این حرفا اونم دستمو کشید و بی توجه رفتیم تو اصن هیچ کس نبود که داخل این درمونگاه باشه قسمت تزریقات یه آقای جوون بود تا دیدمش گفتم نیما من روم نمیشه گفت من خودم کنارتم گفتم روم نمیشه جلو تو هم بزنم گفت محیا مسخره کردی منوو؟زود برو بخواب منم بدون هیچ حرکتی سر جام ایستادم اونم هلم داد رو تخت نمیذاشتمشلوارمو پایین بده امپول زنه هم میخندید بهم نیما یه اخم کرد بهش که ساکت شد نیما گفت محیا یا میخوابی یا اون روی منو میبینی(خیلیییییییییییی جدیییییییییییی) دیگه اروم شدم گفت افرین دختر خوب اقاهه دایی روکرد بیرون شلوار و شورتمو یکم داده بودم پایین اون اومد تا زیر باسنم داد پایین و الکل زد گفت خانم خوشکله شللللللل و فرو کرد بلافاصله همونطوری که سوزن تو پام بود به پهلو برگشتم داییم اومد و سریع رو شکمم کرد یه دستش رو کمرم بود و با یه دستش مو هامو ناز میکرد منم تا جایی که تونستم جیغ زدم نیما یکم جاشو ماساژ داد و باهام حرف میزد که حواسم پرت بشهنفهمیدم که کی اومد تو مرده آمپولو فرو کرد واقعا عالیی زد برام که حتی یه بار هم آی آی نکردمچند کلمه میخوام حرف حساب بزنم با خانواده هایی که با بچه هاشون نیستن پدر و مادر من برای من کم زحمت نکشیدن از لحاظ مالی اما من چرا همش خونه مامانبزرگم هستم ؟ چون که واقعا دیگه خسته شدم از اینکه پدر و مادرم پیشم نباشن و تو خنه تنها باشم راستش من وسایل زیادی برای بازی و سرگرم کردن خودم دارماما به نظرم هیچ کدومشون نمیتونن جای اغوش خانواده رو پر کنن درسته ایکس باکس خوبه آیپد باحاله یا اما واقعا خانواده یه چیز دیگه هست که با هیچ چیز پر نمیشه پدر و مادر من برای سمینار های کاری به خارج از کشور زیاد میرن و سوغاتی های خوبی برای من میارن اما بودنشون برای من بهتر از اینا هست من واقعا حسودیم میشه برای کسایی که خواهر برادر دارن و با پدر و مادرشون اوقات خوشی رو میگذرونن دوس دارم برای یک بارم که شده با پدر و مادرم به یه سفر برم و با هم کیف کنیم دوسدارم دست پخت مامانمو بخورم نه فقط از دستش امپول بخورم و معاینه شم خوشبحالتون که با پدر و مادرتون اوقاتتون رو میگذرونید

 سلام اسم من رخساره هست و عموم پزشک و خیلی هم مهربون? من مریض شده بودم بابام پلیس ماموریت بود به شدت تب داشتم مامانم زنگ زد عموم ببینه کجاست منو ببره تا معاینه بشم که منشیشون گفت اتاق عمل و نیم ساعت دیگه می یاد نیم ساعت بعد عموم زنگ زد که می یاد خونه منو می بینه ??من دوازده سالمه و خیلی ریزه میزم مریضم ? که هستم لوس می شم عین بچه ها ? خیلی از عموم حساب می برم ?چون بابامم وقتا خونه نیست جای پدرمم هست برام وقتی اومد بعد معاینه گفت باید آمپول بزنی ازش خواهش کردم که نزنه ?گفت تو بزرگ شدی می تونی تحمل کنی (ن که بچه بودم آمپول نمی زد? خدا لعنت کنه سازنده آمپولو ) بعدم دارو گرفت و اومد به مامانم گفت بیرون باشه اول با زبون خوش سعی کرد من و برگردونه منم گوش دادم به حرفش چون خیلی خسته بود ده ساعت تو اتاق عمل بود خستگی از سر و روش می بارید ?رو شکمم خوابیدم و شلوارمو داد پایین گفت عزیزم دوتارو یه طرف می زنم اون طرف باشه فردا صبح آمپول داری ?بازم منم آروم گریه می کردم عموم پنبه کشید گفت گریه نکن قربونت برم این درد نداره? وقتی زد یکم سوخت برای بعدی گفت تکون نخوریا یه کوچولو درد داره? همه اینارو در حین تکون دادن ویال می گفت? و بعد دارو رو کشید توی سرنگ همرو نگاه می کدم ترسم شد ?داشتم خفه می شدم تا زد بلند زدم زیر گریه ???حرف می زد باهام که حواسم پرت بشه و می خواست باهاش حرف بزنم یکم بعد تموم شد همون طور که دمر بودم پتو کشید روم گفت یکم همین طور بخواب و خودش رفت بیرون یه ربع بعد با مامانم اومدن شلوارمو کشید پایین کمپرس کد گفت قربونت برم فردام می یام می زنم آمپولتو بعدم برم گردوند ولی ازش دلخور بودم کسی که پنادر زده باشه می فهمه که دلخوریم کاملا به جاست به زور یه بوس ازم گرفت و رفتفردا صبحش مامانم بیدارم کرد گفت رخساره بلند شو مامان بریم درمانگاه آمپول بزن گفتم مامان مگه عمو نمی یاد گفت ن عزیزم مجبور شد بره بیمارستان زنگ زد گفت عمل اورژانسی پیش اومده رفتیم یه خانوم بد اخاق بود خیلی هم آمپولمو بد زد مامانم کلی باهاش دعوا کرد بابام بعداز ظهر اومد کلی نازمو کشید مامانمم تا شب جا آمپولمو کمپرس گرم می ذاشت ولی بازم سفت شده بود و ورم کرده بود شبم عموم با بچه هاش اومدن سه تا پسر داره کلی هم اونا نازمو کشیدن و عمومم خیلی ناراحت شد جای آمپول و دید و ناراحت بود که نشده خودش بیاد مرسی که خوندید اگه بد بود ببجقید

سلام بچه ها خوب هستید؟؟؟؟ من تاحالا خاطره نگذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد البته ??? الان بنده 19سالمه ودانشجوهستم ولی خب خاطرم مربوط 2سال پیش هست تابستون سالی که سال بعدش کنکور داشتم یادمه یه مشاور برامون آوردند که گفت قراره سال سختی را شروع کنید پس بهتره برای دوپینگ وروحیه یه مسافرت برید وبعدش باانرژی درس را شروع کنید ماهم به اتفاق خانواده رفتیم شمال روزآخر که قرار بود برگردیم باداییم وخانومش ودخترخالم رفتیم شهربازی و به عبارتی دلی از عزا در آوردیم وخیلی خوش گذشت لحظه ی آخر تصمیم گرفتم استخر توپ یعنی فرض کنید بااین سنم وقدم رفتم بین بچه ها اون موقع هم همه مشغول بازی بودند کسی متوجه نشدکدفعه پریدم توی استخر پریدن همانا و اثابت پای بنده به کف استخر همانا یه توپ ها از زیر پام کنار رفت و پام در رفت یعنی دردی کشیدم که نپرس تاحالا توی زندگیم همچین دردی را تجربه نکرده بودم ولی خب اهل جیغ وفغان نیستم اکثرا مواقع درد زبونم بند میاد خلاصه به سختی از استخر توپ اومدم بیرون ولنگان لنگان به سمت بقیه رفتم خیلی خیلی درد داشتم ولی تمام سعیم را کردم کسی متوجه نشه که البته همه فهمیدند بعد حدود 5 دقیقه که انگار از گرم بودن اولیه گذشته بود تازه درد شد وهر لحظه افزوده میشد داییم هم قصد برگشت کرد منم لی لی کنان سوار ماشین شدم وانگار یه چیزی تو پام محک میزدبرگشتیم سمت ویلا وهمه نگران که چیشده وچه کردی منم به هیچکس نگفتم چون حوصله ی دعوا وسرزنش نداشتیم یه یکساعتی تو ویلا موندیم هرچه کردم دردم آروم نشد که نشد زنداییم بهم یه قرص ژئوفن داد که بازم دردم آروم نشد ولی خب گفتم که اهل جیغ وداد نیستم ولی بازم همه متوجه ی حال خرابم شدند دیگه با پدرم رفتیم به سمت دکتر منم خیلی چهرم آشفته بود موهام روی صورتم ریخته بود رنگم هم زرد زرد بود پدرم رفتند از عابر پول بگیرند منم دوساعتی گذشته بود وتا پام را تکون نمیدادم دیگه به شدت قبل درد نداشت که شاید از تاثیر قرص هم بوده دیگه یکم به صورتم کرم زدم که دکتر به خاطر فشار ورنگم دارو نده و وضعم را از آشفتگی درآوردم که پدرم اومد وبه سمت بیمارستان رفتیم بخش اورژانسوتادم درش رفتیم بعدم با ویلچر رفتم به سمت بخش چون قادر به حرکت دادن پام اصلن نبودم وقتی رسیدیم خیلی هم سرشون شلوغ نبود وپرستار های اورژانش داشتند باهم صحبت می کردند رفتیم پیش دکتر وایشون گفتند باید عکس بگیرید رفتیم عکس گرفتیم که یادم نیست تشخیص دکتر چی بود ولی یادمه باید پام را گچ میگرفتند پدرم هم منو دم در اتاق عمل وجراحی فوری گذلشت ورفت تشکیل پرونده بده همون موقع هم دو سه نفر اومدند برای تزریقات که پرستارش یه آقای جوون که بهشون میخورد جنوبی باشند بود منم داشتم میدیدم که افراد میرفتند تزریقات بعدم صدای داد میومد بعد اون آقای پرستار میومد وآمپول هارا بیرون پرده داخل یه سطل می انداخت دوسه بارم باهاش چشم توچشم شدم که من خیلی ترسیده بودم ازین صحنه واز عاقبتی که در روبروم هست وایشون هم پوزخند میزدنند وبه کارشون ادامه میدادند البته شایدم برداشت اون موقع من بود از حالتشوناون اتاق جراحی عمل فوری هم یه اتاق سبز رنگ بایک تخت سفید بود که یک میز استیل کنار تخت بود وچند تا ننیدونم چاقو بود تیغ بود کنارش چند بار هم بابام اومدند دوباره رفتند که دیدم یکی از اون آقایون که نمیدونم پرستار بود یادکتر که جوون بود وبوور کاملا برعکس پرستار قبلی اومدم ویلچر را به سمت پرده ای بردمنم که کلا روسایلنتم چیزی نگفتم فقط باترس وتعجب نگاهش کردم رفتیم داخل یه اتاقی وپرده را کشید وبهم گفت روی تخت روی شکم بخوام تا پات را گچ بگیرم وپاچه ی شلوارت را بزن بالا منم که خجالت میکشیدم ومنتظر بابام بودم هیچ حرکتی انجام ندادم وفقط نگاهش کردم که وقتی متوجه ی نگاهم شد گفت منتظر چیزی هستی؟منم جوابی ندادم وسرم را انداختم پایین که گفت باید بشینی را تخت اول اگه نمیتونی به همراهت بگو کمکت کنه که گفتم منتظرم ایشون بیاد اونم گفت فقط اون آقا همراهته؟ایشون رفتند بخش برای پرونده وکارشون طول میکشه منم به سختی روی تخت نشستم بدون کمکشون ودوباره نگاهشون کردم وخجالت میکشیدم بخابم اونم گفت بخواب وآروم باش بعدم شلوارم را بالازدم وروی شکم خوابیدم ایشونم دید یوسری باند بود زدنند توی آب انگار ودور پام پیچیدند متاسفانه جزئیاتش را فراموش کردم بعدش هم که کارشون تموم شد بیرون رفتند که بابام رسیده بودند وکمکم کردند از تخت پائین بیام وروی ویلچر بشینمقبل از رفتم دکتر را دم در دیدم که دوباره پام را بررسی کردند وگفتند برای احتیاط بیا ازت یه فشار بگیرم که روی 7 بود بعدم ازم پرسیدند احساس حالت تهوع داری که سرم راتکون دادم گفتند پس بیا برات یه سرم بنویسم بعدم رفتم داخل یه اتاقی که یه خانم اومدند تاسرمم را وصل کنند چون اون قسمت اورژانس بود نیازی به گرفتن دارو نبود وتو اون اتاق یه کمد دیواری داشت که توش کلی آمپول وسرم بود وباندو یه کمک های اولیه ی تکمیل منم یکم آروم تر شدم وبه کمکشون آستینم را دادم بالا که برام سرم را وصل کنند ولی هرکاری کردند رگ دستم پیدا نشد برای همین باعذرخواهی شانسی زدنند که متاسفانه خون نداد(منظورم پیدا نکردن رگه آخه وقتی سرم میزنند یه چیزی هست به سوزن که اون را که حرکت میدند خون داخلش میاد ومعلوم میشه که سرم توی رگه)دفتند سراغ اون رستم ولی اونم رگی پیدا نکردننددیگه کم کم داشت اشکم درمیومد واقعا دوسه ساعتی بود هم درد زیادی را تحمل کرده بودم خانومه هم دلش سوخت گفت میرم به آقای . میگم بیاند خیلی خوب میزنند که بهشون گفتم اول روی دستم را امتحان کنید بعد اگه نشد بهشون بگید (بااینکه خیلی میترسیدم ولی خجالت میکشیدم خانومه بره) پدرم هم که تااون موقع بیرون بودند اومدند داخل ببینند خوبم دیدند هنوز تزریق نشده وحال من را که دیدند به پرستار اجازه ندادند ورفتند خود دکتر را بیارند که دکتر هم همون آقائی که مسئوول تزریقات آقایون بود را فرستادند دیگه داشتم از خجالت آب میشدم پدرم بااون آقا اومدند داخل وایشون از روی دستم رگ پیدا کردند و سریع سرم را وصل کردند بعدم دیدم دادند یه آمپول آماده میکنند که دلم میخواست بلند میشدم میرفتمولی سعی کردم تحملم را بالا ببرم برای اینکه خودم را کنترل کنم چشمام را بستم ومحکم فشار دادم بهم ولی هرچی صبر کردم چیزی تزریق نشد منم آروم چشم هام را باز کردم که دیدم پدرم کنارم نشسته واون آقای پرستار نبودند ومتوجه شدم سرنگ را به سرم زدنند کم کم خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم همون خانم پرستار دارند سرم را از دستم جدا میکنند دیگه تشکر کردیم وباهمون ویلچر تانزدیک ماشین رفتیم وبه خونه برگشتیم واقعا خیلی درد واسترس داشت انشاءالله که همتون سلامت باشید همیشه. ایام به کام9

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *